نويسنده: رضا اكبريان
ناشر: مؤسسه تحقيقات و توسعة علوم انساني
ناشر اصلي: تهران
قطع: رقعي
تعداد صفحات: 365 صفحه
نوبت و سال انتشار: چاپ اول 1387
توضيحات:
كتاب حاضر داراي شش بخش اصلي است. بخش اول كه «فلسفه و دين» نام گرفته است درصدد بررسي رابطة ميان فلسفه و دين ميباشد و به عبارت ديگر هدف اصلي نويسنده تحقيق پيرامون اين مسأله است كه فلسفة اسلامي و دين اسلام بعنوان دو واقعيت تاريخي با يكديگر چه نسبتي داشتهاند و چه تأثير و تأثّر متقابلي ميان آنها برقرار بوده است. از منظر مؤلف رابطة دين و فلسفه را از سه زاويه ميتوان بررسي كرد: 1- مطالعه و بررسي دين و رابطة آن با فلسفه از منظر برون ديني 2- بررسي رابطة فلسفه و دين و نحوة ارتباط آنها بعنوان دو امر عيني واقعي در طول تاريخ 3- بررسي نظرگاه فلاسفه اسلامي و غربي دربارة رابطة فلسفه و دين و اين كه آيا آنها در نظامهاي فكري و فلسفي خود، رابطهاي ميان آندو و ممكن دانستهاند و اگر ممكن دانستهاند اين رابطه را چگونه تبيين كردهاند؟ وجة نظر اول در بحث از رابطة ميان دين و فلسفه به عنوان مسألهاي معرفت شناختي از جمله مسائل فلسفي و در حوزه فلسفه دين ميتواند مطرح شود. اما دو وجهة ديگر از مسائل مهم تاريخ فلسفهاند. موضوع سخن نويسنده در اين بحث، بررسي رابطه دين و فلسفه از جهت دوم و تا حدودي از جهت سوم است. سپس فلسفه از نظر فيلسوفان مسلمان تعريف ميشود بدينصورت كه از نظر ايشان، فلسفه تفكري است كه دربارة «واقعيت» بحث ميكند. فلسفه، شناخت واقعيت است. فلسفه دانشي است كه به انسان كمك ميكند تا واقعيت را آنطور كه هست بشناسد و آنرا از آنچه كه واقعيت نيست، جدا كند. فلسفة «واقعيت شناسي» است و موضوع فلسفه كه از آن به موجود بما هو موجود تعبير ميشود، حاكي از واقعيت است. مؤلّف، مسألة «خدا» را بعنوان يكي از مهمترين مباحث مشترك ميان فلسفه و دين معرفي ميكند. اما اينكه چرا در دين مبحث خدا اولين مسأله است اما در فلسفة آخرين مسألة، سؤالي است كه در اين بخش بدان پاسخ داده ميشود. بحث ديگري كه در اين بخش مطرح ميشود « امكان الهيات فلسفي» است. اين مسأله در جهان غرب به كانت مربوط است و در جهان اسلام به غزالي. در ادامه مسألة امكان شناخت خدا از منظر كانت بررسي ميشود و سپس موضع فيلسوفان مسلمان دربارة امكان شناخت خدا تحليل ميشود. نويسنده از مباحث خود چنين نتيجه ميگيرد كه كانت اثبات ميكند كه بحث خدا و نفس و اختيار كه از مهمترين مقولات ديني هستند، در حيطة فلسفه و عقل قرار ندارند و ما بايد آنها را با اخلاق حل كنيم. چكيدة اين بخش اين است كه رابطة مطلوب بين دين و فلسفه و عرفان عبارت است. از رابطة مبتني بر مبادلة هم سخنانه. فصل دوم كتاب، به امكان نظريهپردازي در حوزة فلسفه بر مبناي تعاليم ديني ميپردازد. پرسش اصلي فصل حاضر، بررسي امكان نظريه پردازي در حوزة فلسفه بر مبناي تعاليم ديني است. مسأله اين است كه آيا آنچه از متفكران و فيلسوفان اسلامي به جاي مانده، وصلههايي است بريده شده از فلسفه يوناني كه فلاسفه اسلامي آنها را از وضع اول خود به در آوردهاند و از طريق تركيب و تلفيق با تعاليم كلامي، شكل و صورت خاصّي به آنها دادهاند؟ پاسخ مؤلّف به اين سؤال منفي است. براي اثبات اين معنا و مدّعا روش توصيهاي نويسنده اين است كه ابتدا بايد تفكر فلسفي مسلمين را در حين ولادت آن و در همان زماني كه آئين اسلام با سنّت يوناني پيوند خورده است، مورد بررسي قرار دهيم و سپس به بررسي شواهد تاريخي ديگر در مراحل رشد فلسفه اسلامي بپردازيم. در ادامه شواهد تاريخي از كندي تا ملاصدرا به بحث كشيده ميشوند. ملاصدرا و حكمت متعالية وي و نيز علامه طباطبايي و فلسفة الهي ايشان، مباحث پاياني اين فصل را تشكيل ميدهند. از تفاوتهاي مهمي كه نويسنده ميان نظام فلسفي ملاصدرا و علامه طباطبايي قائل است اينكه فلسفه ملاصدرا از وجود شناسي شروع ميكند تا به خداشناسي ميرسد اما در نظام فلسفي علامه طباطبايي خداشناسي مقدم بروجود شناسي است. فصل سوم كتاب درصدد بررسي سير فلسفه در ايران اسلامي است. نويسنده معتقد است كه مكتب بزرگ فلسفي در جهان اسلام كه از كندي آغاز شده بدست فارابي و شيخ الرّئيس به اوّلين مرحلة كمال خود رسيد و سپس با شيخ اشراق و ابن عربي قدم به عالم ذوق و شهود نهاد و با صدرالدين شيرازي و پيروان او در پرتو تعاليم شيعه تبييني جديد يافت، يكي از درخشانترين جلوههاي تمدن اسلامي و فرهنگ و فلسفه جهاني به شمار ميرود و از اين جهت در خور تحقيق دقيق ميباشد. در اين فصل ابتدا ارتباط فلسفه يونان با فلسفه اسلامي تبيين ميگردد و سپس ارتباط ايران و فلسفه اسلامي مورد كاوش قرار ميگيرد. همچنين تصوف و عرفان در جهان اسلام و حكمت اشراقي و فلسفة خواجه نصيرالدين طوسي تا ميرداماد و بالاخره ملاصدرا و حكمت متعاليه به بحث كشيده ميشوند. فصل چهارم به گفتگو ميان فلسفهها و اهميت و ضرورت آن در عصر حاضر اشاره ميكند. دكتر اكبريان معتقد است مقايسه و مطالعة تطبيقي ميان نظر فلاسفه بدون در نظر گرفتن نظامهاي فكري ـ فلسفي آنها امكانپذير نخواهد بود. نويسنده در اين فصل بدنبال آن است تا نشان دهد كه به جز گفتگو و مقايسه و مطابقه افكار ميتوان به مقامي وراي آن يعني مقام فراسوي گفتگو نيز قائل شد كه به تعبير بزرگان عرفان مقام همدلي است كه در آن ديگر تعاطي افكار و پيامرساني مطرح نيست. روش ابن عربي و سهروردي آنگونه كه ايزوتسو آن را در كتاب صوفيسم و تائوئيسم تبيين كرده مورد اشارهاي كوتاه قرار ميگيرد. دربارة روش ملاصدرا در مقايسه و تطبيق ميان فلسفهها چنين ميخوانيم كه مواجهة وي در كتاب اسفار با اكثر معضلات فكري ما قبل خود، تلفيقي است از رويكردي ما بعد الطبيعي با رويكرد تاريخي؛ بدين معنا كه در اينجا، نه تنها بصيرت و جدّيت يك فيلسوف ما بعدالطبيعه با دقّت و توّجه وسواس گونة يك تاريخ دان و محقّق درهم آميخته، بلكه شهودها و اشراقهاي يك فرد عارف صاحب بصيرت، با ذكاوت و توانايي يكي از بهترين منطقدانان براي انجام يك نظام فلسفي، درهم تنيده شده است. در فصل پنجم (سازگاري يا ناسازگاري علم و دين) نويسنده ميكوشد دربارة رابطة ميان علم و دين به عنوان رشتههايي كه موضوعات، روشها و غايات متمايز و قابل تشخيص دارد به بحث بپردازد. در ادامه و تحت عنوان مباني مابعدالطبيعي علوم و نقش دين، رابطة آنها را از جهت ديگري مورد ملاحظه قرار ميدهد. در واقع اين بخش پاسخي است به اين سؤال كه علم در چه نوع جهاني بوجود ميآيد يا جهاني كه در آن تلاش علمي صورت ميگيرد بايد داراي چه ويژگيهايي باشد؟ سپس مهمترين مفروضاتي را كه فيلسوفان علم شناسايي كردهاند بررسي ميكند تا در پرتوي آن آشكار شود كه آيا دين تأثيري بر آنها دارد يا نه؟ دو مورد از پيشفرضهاي مذكور عبارتند از اينكه:1- طبيعت مادي واقعيت دارد، يعني واقعيتي عيني و مستقل از ما 2- طبيعت يكنواخت است. از توصيههاي مهم نويسنده در انتهاي اين بخش اين است كه آنچه ما در حوزههاي علميه و دانشگاهها بدان نيازمنديم، شناخت دقيقي است از سه گونه معرفت: معرفت علمي، معرفت فلسفي و معرفت ديني، از نظر ايشان تا اينها خوب شناخته نشوند و تشابه و تمايز آنها تمييز داده نشود، نوبت به حلّ تعارض بين اين دو يا به كشف تعاون بين اين دو نميرسد. در فصل آخر كتاب (اخلاق وعرفان) ابتدا سعي ميشود تا عرفان عملي و عرفان نظري از يكديگر متمايز شده و تعريف هريك ارائه شود. سپس ويژگيهاي معرفت حضوري كه روش عرفان در وصول به حقيقت است، شمرده ميشود. ايشان دربارة عرفان معتقدند كه بين عرفان و سياست و عرفان و زندگي اجتماعي هيچ منافاتي وجود ندارد. و عرفان يعني وابستگي نداشتن به دنياي مادي، نه زندگي نكردن در دنيا يا قطع رابطه با مردم. سپس رابطه اخلاق و عرفان با دين بررسي ميشود و به سوألات ذيل پاسخ داده ميشود: شريعت، طريقت و حقيقت چه رابطهاي با هم دارند؟ آيا علم حصولي قابل تبديل است؟ آخرين عنواني كه در اين اثر بررسي ميشود، نظرية عرفاني اخلاق است، از منظر نويسنده، نظرية عرفاني اخلاق زماني ميتواند سرچشمة ارزشهاي اخلاقي باشد كه اين آگاهي عرفاني در همة انسانها منشاء ارزشهاي اخلاقي باشد، و الاّ تابع اشخاص خواهد شد.