منو
تبليغات







 
فلسفه و عرفان
چهارشنبه 12 آبان 1389 فلسفه همچون زندگي/1
نويسنده: سيدجلال الدين مير شرف الدين
منبع: فصلنامه تخصصي فلسفه و الهيات - شماره 50-49





سعادت به مثابه بنياد فلسفه در انديشه ارسطو
 

فلسفه، برترين شيوه زندگي انسان
 

ارسطو انسان را موجودي مي داند كه همواره مي خواهد، ا‌راده مي كند و به سوي خواستش حركت مي كند و در ابتداي اخلاق نيكوماخوسي،‌ حقيقت وي را چنين تصوير مي كند. در نگاه او،‌ طلب، ‌جوهر جان آدمي است و كسي كه « نمي خواهد » چونان جماد مرده شمرده مي شود. از اين رو، مبدأ و مقصد تمام افكار و اعمالش مطلوبي است كه مي طلبد، ‌غايتي است كه دنبال مي كند، آشكارا آن را خير خود مي داند و درست به همين دليل انتخابش كرده و براي دست يافتن بدان مي كوشد،‌ از اين رو،‌ به درستي گفته شده است كه خير آگاثس (ayaos=) غايت همه چيز است. ( اخلاق نيكوماخوسي، 2-3 الف 1094 )
اما غايت هايي كه انسان در پي آنهاست،‌ متفاوت اند: بعضي خود اعمال اند و بعضي ديگر، نتايجي بيرون از اعمال هستند كه آنها را به وجود مي آورند.( اخلاق نيكوماخوسي، 3-5 الف 1094 )
غايت هايي كه خود، في نفسه، خواسته مي شوند نتيجه اين ضرورت عقلي هستند كه امكان ندارد هر چيز را براي چيزي ديگر به نحو نامتناهي بخواهيم؛ زيرا خواست بايد به غايتي منتهي شود. پس از سر ضرورت بايد غايتي نهايي وجود داشته باشد كه به همه غايت هاي واسطه معنا بخشد.
اين مقصد پاياني، ‌غايتي نهايي است كه همان خير برترين است. از اين رو،‌ تمام خيرهاي ممكن در آن جمع است؛ اما ارسطو بي درنگ يادآور مي شود كه مقصود وي از اين خير يگانه، جامع و كلي، ‌ايده خير افلاطون نيست و مي گويد كه خير واحد يا مثال خير كه همه انواع خيرها به نحو يك پارچه در آن وجود داشته و آن مبدأ، ‌جامع و فصل مشترك تمام خيرها باشد،‌ بي معناست و در واقع،‌ ميان انواع خير - خير شناسايي، ‌سياسي و لذت - اشتراكي وجود ندارد و كاملاً متمايز و متفاوت از هم اند. از اين گذشته،‌ حتي اگر چنين چيزي وجود داشته باشد، ‌هيچ سودي براي آدمي ندارد؛ زيرا به دست آوردني نيست، ‌در حالي كه ما در پي خيري هستيم كه بتوانيم آن را بيابيم. در واقع، ‌آنچه برايمان ضروري است خير ويژه انسان است نه خير مطلق، و نيز خيري كه امكان دست يابي به آن در توان آدمي است،‌ نه خيري در مرتبه خدايان كه نه مختص انسان است و نه مي تواند بدان دست يابد:
حتي اگر خيري وجود دارد كه بر همه خيرها قابل حمل است و يا مي تواند به نحو جداگانه و مستقل باشد، ‌آشكار است كه نمي تواند به وسيله آدمي يافته شود و به دست آيد،‌ در حالي كه اكنون در پي خيري هستيم كه دست يافتني است.( اخلاق نيكوماخوسي، 33-44 ب 1096 )
خير اعلاي ارسطو، مثال خير نيست كه هر چيزي تنها از آن چه كه با آن مرتبط است خير شمرده شود و تمام نيكي ها به نحو واحد در ذات يگانه آن خير برترين وجود داشته باشد، ‌بلكه خير كامل و كلي در نظر وي عبارت است از دارا بودن همه انواع متفاوت و متمايز خير. در واقع، خير اعلا امري واحد و ماورايي نيست، مجموعه اي از خيرهاي مختلف است كه مخصوص انسان بوده و او مي تواند به آنها برسد.
خير اعلاي ارسطو، ‌يك «‌ حالت » انساني است،‌ نه يك « ذات » متعالي. خير اعلا،‌ وصف انسان است،‌ وقتي به همه خيرهاي ممكن دست يابد، ‌حال آن كه مثال خير افلاطون برتر از مرتبه عالم و آدم است كه از فرط بساطت و تنزه از هرگونه تكثر،‌ حتي « وجود » بري است؛ زيرا نفس هستي مستلزم كثرت است و مثال خير وراي هر كثرت و در نتيجه وراي هستي است. پس در نظر ارسطو، ‌خير اعلا همان نيك بختي ( ائودايمونيا) است. اما « گفتن اين كه نيك بختي خير اعلاست، سخني عادي است و توضيحي روشن تر از ماهيت آن مورد خواست ماست. (اخلاق نيكوماخوسي: 23 ب 1097 ) براي اين منظور، ‌بايد ببينيم ماهيت نيكبختي يا خير اعلا چيست؟
براي همه ما نيك بختي واقعي ويژگي هايي دارد كه موجب مي شوند يك حالت خاص، براي انسان سعادت به حساب آيد. خير اعلا بايد در درون شخص و متعلق به ذات او باشد و همواره با وي بوده و از او جدا نشود. از اين رو، خير خارجي از آن جايي كه در درون شخص نيست، بلكه در تملك اوست خير اعلايش نيست؛ چون نه تنها خير ذات او نيست، بلكه به دليل جدا بودن از او هر آن امكان از دست رفتنش هست. بنابراين، ثروت خير اعلا نيست و موجب نيك بختي نمي شود. به تعبير ديگر «‌ خير او » نيست، « خيري براي او » ست. پس همواره وسيله است و نمي تواند خود هدف باشد. به همين دليل، كسي كه در پي ثروت است در اسارت و جبر است؛ زيرا بنده وسيله است، در حالي كه نيك بختي هدف است، نه وسيله، و ثروت و به طور كلي خيرهاي بيروني وسيله اند، نه هدف؛ پس نمي توانند بذاته خير اعلا به حساب آيند: « ‌زندگي پول سازان(1) نوع غير طبيعي(2) زندگي است. آشكارا « پول » خيري نيست كه ما در جست و جوي آنيم؛ زيرا آن تنها خير سودمند و وسيله اي براي چيزي ديگر است ( اخلاق نيكوماخوسي، 5-7 الف 1096 )
افزون بر اين، ‌نيك بختي بايد كامل باشد،‌ به نحوي كه ديگر نيازي به چيزي غير آن نباشد و خودش به تنهايي همه خواست هاي انسان را برآورده كند؛‌ زيرا خير اعلا غايت نهايي است و چيزي كه آن را تنها براي خودش مي خواهيم، ‌نه براي چيز ديگر. از اين رو،‌ نيك بختي غايت و خيرنهايي است كه فقط براي خودش خواسته مي شود. ارسطو از اين ويژگي،‌ با عنوان خودبسندگي (self-sufficiency) نام مي برد و مي گويد:
خودبسنده ( يا بسنده براي خويش )‌ به نظر ما چيزي است كه به تنهايي زندگي را دلخواه كرده و از همه چيز بي نياز مي كند و ما فكر مي كنيم كه نيك بختي چنين چيزي است و علاوه بر اين، ‌از همه چيز خواستني تر است، ‌بي آن كه خيري در ميان سايرين باشد... بنابراين نيك بختي چيزي نهايي و خودبسنده و غايت اعمال است. ( اخلاق نيكوماخوسي،‌22-14 الف 1097 )
ويژگي ديگر نيك بختي آن است كه بايد پايدار و به عنوان حالتي دائمي همواره همراه شخص باشد. از اين رو،‌ صفتي ثابت بوده و به آساني دگرگون نمي شود و انسان نيكبخت اتفاقات روزگار را از سر مي گذراند،‌ بي آن كه خير اعلايش دست خوش آسيب جدي شود. بنابراين، تنها در صورتي به طور واقعي تحقق مي يابد كه در سراسر زندگي شخص حضور داشته باشد و در كنار اين كه متعلق به ذات او و خودبسنده است،‌ صفت دائمي وي نيز هست؛ ‌پس بر ويژگي هاي نام برده نيك بختي بايد اضافه كنيم در زندگي كامل؛ ‌زيرا نه با يك پرستو بهار مي شود، و نه با يك روز و بنابراين، ‌همچنين يك روز يا يك زمان كوتاه انسان را خوش بخت و سعادتمند نمي كند. ( اخلاق نيكوماخوسي: 18 الف 1098 )
آنچه بيان شد، تنها برخي از مهمترين ويژگي هاي كلي نيك بختي بود؛ اما آنچه ارسطو در پي آن است فهميدن اوصاف كلي مفهوم نيك بختي نيست، ‌بلكه شناخت نيك بختي واقعي «‌ انسان » است و اين كه سعادت انسان چيست؟
او با تكيه بر زبان و فرهنگ يونان مي گويد: نيكي و نيك بودن براي هر چيز آن است كه كار و وظيفه خاص خود را به نحو شايسته انجام دهد. اين مطابقت عمل و وظيفه فضيلت آرته است.(3) از اين رو، ‌فضيلت هر چيز آن است كه آن چيز، مطابق آنچه باشد كه شأنش اقتضا مي كند. پس آرته معنايي عام دارد و شامل همه چيز و همه كس مي شود.
بنابراين، ‌بر اساس تلقي فرهنگ يوناني از آرته اگر بخواهيم بدانيم نيكي يك چيز چيست،‌ بايد بفهميم كه وظيفه مناسب با كاركردش يا فضيلت آن چيست. براي اين منظور،‌ بايد بدانيم اصلاً‌ خود آن چيز چيست؛ ‌زيرا زماني مي توانيم وظيفه و كار كردش را بشناسيم كه بدانيم ذات آن و شأن شايسته اش چيست؟ براي فهم آرته شمشير،‌ اسب، ‌كفاش، ‌سياستمدار و... بايد هر كدام را به خوبي بشناسيم، تا بدانيم آرته شمشير خوب بريدن، ‌فضيلت اسب خوب تاختن و.. است. به همين نحو،‌ براي فهم آرته انسان،‌چونان انسان بايد ببينيم كه حقيقت او چيست.
ارسطو بر آن است كه آدمي قواي متعددي دارد كه وي را قادر مي سازد اعمال گوناگوني انجام دهد. كتاب درباره نفس،‌ در واقع تحقيقي مبسوط در شناخت اين توانايي ها است كه بعضي ميان انسان و موجودات ديگر مشترك است و برخي تنها ويژه انسان است. ارسطو اين قواي مختلف را بررسي مي كند،‌ تا بداند كه قوه مخصوص آدمي كدام است؟(4) اولين قوه اي كه در انسان قابل رؤيت است،‌ توانايي تغذيه يا قوه غاذيه است:
نفس غاذيه به موجودات ذي روح ديگر غير از انسان نيز تعلق دارد، و اولين و مشترك ترين قواي نفس است،‌ و به وساطت اين قوه است كه حيات به همه موجودات تعلق مي گيرد [و] اعمال آن توليد مثل و صرف غذاست. ( درباره نفس،‌24-25 الف 415 )
اين قوه يا نفس، دقيقاً‌ همان چيزي است كه در گياهان وجود دارد؛ زيرا گياه چيزي نيست جز موجودي زنده (‌ واجد نفس ) كه تغذيه،‌ رشد و توليد مثل مي كند: « نبات جز قوه غاذيه ندارد... » ‌( 1 ب 414 )
اكنون بايد به پرسش اصلي خود - اين كه قوه و آرته مخصوص انسان چيست؟ - باز گرديم و بپرسيم: آيا كار انسان اين است كه زنده باشد و چون گياه تغذيه،‌ رشد و توليد مثل كند؟ ارسطو اين نظر را آشكارا رد مي كند؛ ‌چون آشكارا « انسان »،‌« گياه » ‌نيست. پس وظيفه آدمي زيستن نباتي نيست:
روشن است كه زنده بودن [و حيات زيستي] حتي شامل گياهان نيز مي شود، ‌اما ما در جست و جوي آن چيزي هستيم كه مختص انسان است. بنابراين،‌ زندگي ( زنده بود ن ) به معناي تغذيه و رشد را كنار مي نهيم. ( اخلاق نيكوماخوسي: 34 ب 1097 )
قوه ديگري كه در آدمي وجود دارد، ‌احساس است:
احساس، در واقع،‌ چنان به نظر مي رسد كه نوعي از استحاله ( دگرگون شدن )‌ باشد، ‌و هيچ موجودي قادر به احساس نيست، ‌مگر اين كه بهره اي از نفس داشته باشد. ( درباره نفس،‌24 ب 415 )
ارسطو درباره حقيقت احساس، ‌با تعبيري روشن گر مي گويد:
... احساس پذيرنده صورت هاي حسي بدون ماده آنهاست، ‌همان طور كه موم نقش نگين را بدون آهن يا زر به خود مي گيرد،‌ و مهر زرين يا مفرغين را،‌ منتهي نه از آن حيث كه زر يا مفرغ است،‌ مي پذيرد،‌ احساس نيز چنين است. ( درباره نفس، 17-25 الف 424 )
از همين رو، ‌ارسطو قائل مي شود كه آلت و قوه احساس وحدت دارند، ‌منتها وحدتي از نوع وحدت ماده و صورت؛ ‌زيرا قوه،‌كاركرد و صورت آلت به مثابه ماده است.
از آنچه ارسطو درباره احساس مي گويد، اين امر نتيجه مي شود كه گياه احساس ندارد؛ ‌زيرا: نبات داراي واسطه [در احساس يعني آلت كه صورت بدون ماده را از شيء محسوس دريافت كند] نيست، ‌و مبدئي كه بتواند محسوسات را « بدون ماده آنها »‌ بپذيرد، ‌ندارد؛ ‌برعكس وقتي منفعل شود،‌ ماده را نيز مانند صورت دريافت مي دارد ( درباره نفس،‌1-3 ب 424 )
بنابراين ‌، دومين قوه اي كه در انسان وجود دارد، قوه يا نفس حيواني است. اين قوه يا نفس،‌ همان چيزي است كه در حيوانات وجود دارد؛ ‌زيرا حيوان تنها موجودي است كه احساس دارد و وجه مشترك و هويت همه حيوانات احساس است: حيوانات همگي دست كم يكي از حواس،‌ يعني حس لامسه، ‌را دارا هستند. ( درباره نفس، 3 ب 414 )
اكنون اين پرسش مطرح است كه قوه احساس، ‌مخصوص چه موجودي است؟ از آنچه گذشت،‌ روشن مي شود كه اين قوه را بايد مخصوص موجوداتي بدانيم كه « حيوان » ‌ناميده مي شوند و داراي قوه احساس اند. حيوانات موجوداتي اند كه علاوه بر زنده بودن و تغذيه، ‌رشد و توليد مثل داشتن،‌ احساس نيز دارند. بنابراين،‌ به عكس نفس گياهي و قوه غاذيه كه مستقل از نفس حيواني و قوه حساسه وجود دارد، ‌« بدون نفس غاذيه، ‌نفس حساسه وجود ندارد. ( درباره نفس،‌1 الف 415 )
از اين رو، حيوان موجودي است كه علاوه بر نفس حيواني، ‌نفس نباتي نيز دارد؛ ‌اما آنچه در واقع، حقيقت حيواني او را تشكيل مي دهد و آن را از گياهان متمايز مي گرداند، ‌نفس حساسه اوست. بنابراين بايد بگوييم كه حيوان همان احساس است. در واقع،‌ چون ارسطو قائل است كه صورت، ‌هويت و حقيقت هر موجودي است و چون « احساس » ‌صورت نفس حيواني است،‌ پس ماهيت حيوان احساس است. اينك با توجه به اين بيان بايد پرسش اصلي خود را درباره اين قوه مطرح كنيم و بپرسيم: آيا وظيفه ويژه انسان، ‌احساس است؟
روشن است كه انسان احساس دارد، ‌اما مساوي احساس نيست، ‌بلكه حيوان برابر احساس است. اما آيا انسان نيز اين گونه است؟ روشن است اگر به اين امر قائل باشيم،‌ضرورتاً‌ بايد انسان را حيوان بدانيم؛‌ چنان كه كار اصلي اش همان كار حيوانات است، ‌اما آشكار است كه انسان حيوان نيست. « بعد از آن [زندگي گياهي] زندگي [و قوه ي] احساس است،‌ اما آن نيز به روشني ميان [انسان]، ‌اسب،‌گاو و ديگر حيوانات مشترك است. »‌(2-1 الف 1098)
بنابراين، ‌همان گونه كه انسان در حيات زيستي با گياهان مشترك است، ‌ولي گياه نيست،‌ به همين نحو گرچه در حيات حيواني و احساس با حيوانات مشترك است،‌حيوان نيست. بنابراين، ‌آرته آدمي به عنوان « ‌انسان » ‌احساس نيست،‌ بلكه اين آرته حيوان است كه چيزي جز احساس نيست و كار و شأن اصلي اش همين است. پس انساني كه فقط در حد احساس زندگي مي كند ‌، در واقع حيوان است؛ چون زندگي حيوانات را برگزيده است و گرچه به وظيفه خود و به اقتضاي شأنش عمل مي كند،‌ تنها به وظيفه خود به عنوان يك گياه و حيوان عمل كرده و به شأن ويژه خود نپرداخته است. در واقع،‌ چنين آدمي كه زندگي را اين گونه به سر برد،‌ هيچ تفاوتي با يك حيوان ندارد و رسالت اصلي خود را فراموش كرده است.
در انسان علاوه بر قوه تغذيه،‌ نمو و احساس، توانايي ديگري وجود دارد كه وي را قادر مي سازد كه بشناسد. بنابراين، ‌انسان كه خود نوعي حيوان است، با اين قوه از ديگر حيوانات جدا مي شود؛‌ زيرا در حالي كه حيوانات احساس دارند،‌ بعضي ديگر قوه ناطقه و عقل نيز دارند، مثلاً انسان و هر موجود زنده ديگري كه طبيعتي مشابه با انسان يا برتر از او داشته باشد، بر فرض اين كه چنين شيئي موجود باشد. » (درباره نفس،‌17-19 ب 414 ). ارسطو از اين قوه با نام هاي متفاوتي ياد مي كند؛ ‌اما علاوه بر واژه ديانويا كه عنوان كلي اين قوه است،‌ از كلمه نوس(6) نيز استفاده مي كند كه بر تمام انواع فعاليت هاي گوناگون اين قوه دلالت دارد. در نظر ارسطو،‌ نوس همان توانايي است كه منشأ هرگونه معرفتي است: «‌ مقصود من از نوس، منشأ اصلي دانش است »‌ (تحليلات ثاني، 88 ب 36 ) و نيز در كتاب درباره نفس مي گويد: « و منظور من از عقل چيزي است كه نفس به وسيله آن فكر مي كند و اعتقاد مي يابد.» ( 23-24 الف 429 )
در نظر ارسطو،‌ تفاوت بنيادي احساس و تعقل در آن است كه اولي فقط به ما مي گويد: اين چيز خاص اين گونه است. و دومي مي گويد: اين گونه چيز اين گونه است؛‌زيرا... به همين دليل ، ‌ما كسي را كه حواس دارد خردمند نمي دانيم، ‌چرا كه دانا كسي است كه چرايي را مي داند و با احساس، هيچ كس به چرايي نمي رسد:
علاوه بر اين، ما هيچ يك از حواس را دانايي و خردمندي نمي دانيم،‌ اگر چه يقيني ترين شناخت مربوط به جزئيات را به ما مي دهند؛ اما آنها «‌ به چه علت » ‌را درباره هر چيز به ما نمي گويند؛ ‌براي مثال، اين كه چرا آتش گرم است،‌ بلكه فقط مي گويند: آن گرم است. (متافيزيك، 13-10 ب 981 )
با اين وصف،‌ قوه تعقل تنها مختص انسان است و در واقع آنچه انسان را انسان مي كند، تعقل است. از اين رو،‌ ارسطو اين قوه را نفس انساني مي داند، ‌همان گونه كه قوه غاذيه و حساسه را نفس نباتي و حيواني ناميد؛‌ زيرا نفس عبارت از ذات و حقيقت موجود است،‌ آنچه كه آن موجود را آن مي كند كه هست. ‌تغذيه و نمو،‌گياه را گياه مي كند و گياه تنها همان است و احساس، حيوان را حيوان مي كند؛‌ چون حيوان تنها احساس است. و آنچه انسان را انسان مي كند،‌ قوه تعقل اوست. بنابراين، ارسطو نتيجه مي گيرد كه انسانيت انسان به عقل اوست.
از آنچه گذشت اين نتيجه به دست مي آيد كه انسان تغذيه و احساس نيست، ‌بلكه تعقل است و قوه مخصوص به او تفكر است. از همين رو، وظيفه و آرته اصلي اش كه به او اختصاص دارد، ‌انديشيدن است. انسان تغذيه و رشد و احساس نيز دارد؛ ‌اما نه از آن حيث كه انسان است و نفس انساني دارد،‌ بلكه از آن جهت كه نفس نباتي و حيواني دارد. او بايد تعقل كند،‌ بدان دليل كه انسان است؛‌ زيرا انسان يعني موجودي كه مي انديشد، ‌چون كار اصلي اش تفكر است و ذاتش همان انديشيدن است:.... بنابراين آنچه باقي مي ماند،‌ زندگي فعالانه جزئي است كه داراي منشأيي عقلاني است. ( اخلاق نيكوماخوسي، 2-3 الف 1098 )
از اين رو،‌... وظيفه خاص انسان فعاليت نفس مطابق عمل است. ( اخلاق نيكوماخوسي،‌7 الف 1098 )
اكنون مسئله اي كه وجود دارد، ‌آن است كه ارسطو انسان را يك كل مي داند كه قواي مختلف و اجزاي گوناگونش تشكيل دهنده وجود يك پارچه وي هستند. با اين وصف، اگر انسان عبارت از تمام قوايش باشد،‌ چگونه مي توانيم بگوييم كه وظيفه ويژه او فقط تعقل است؟ آيا مي توانيم بگوييم:‌ بدن،‌ قواي جسماني و توانايي تغذيه، شهوت، غضب، ‌... و حواس مختلف جزء « خود » ‌انسان نيستند؟
ارسطو وقتي از « انسان » ‌نام مي برد منظورش همين انساني است كه ما او را مي بينيم. اين انسان واقعي فقط عقل يا نفس نيست، بلكه بدن نيز هست و تمام قواي متعدد، ‌خواهش ها، ‌لذت ها و... گوناگون به او منتسب اند. بدين جهت، ارسطو معتقد است كه شايسته است اعمال و رفتار مختلف را به انسان نسبت دهيم،‌ نه به فلان نفس يا قواي خاص؛‌ زيرا اين مجموعه وجود اوست كه امكان هرگونه عملي را برايش ممكن مي كند. با اين بيان ارسطو، ‌روشن مي شود كه در نظر او انسان فقط عقل نيست. انسان مساوي عقل، ‌احساس،‌ تغذيه،‌ شهوت، بدن جسماني،‌ خشم و تمام چيزهايي است كه مظاهر وجود اويند. هيچ يك از اينها خارج از وجود وي نيستند، ‌بلكه همگي برخاسته از ذات اويند و ذات او يك حقيقت واحد است كه جامع جميع اين قوا و ابعاد است.
در واقع، ‌بايد بگوييم كه انسان يك خود دارد كه مساوي با حقيقت و ذات او به عنوان انسان است و آن، ‌نفس متعقل اوست؛‌ اما اين خود از آن جا كه نفس بالايي نفوس پاييني را داراست،‌ خودهاي ديگر ( نفس هاي ديگر ) را نيز در خود دارد كه در واقع مراتب خود اصلي آدمي است. پس مي توان گفت: انسان يك خود اصلي دارد كه همان هويت انساني اوست و اين،‌ همان نفس انساني ( عقل )‌ است و يك سلسله خودهاي ديگر دارد كه مراتب همين خود هستند و خودهاي ثانويه وجودش به حساب مي آيند كه همان خود او به عنوان حيوان،‌« ‌احساس » ‌و خود او به عنوان گياه « ‌تغذيه و نمو » و خود او به عنوان جسم،‌ يعني بدن اند.
از اين رو،‌ عقل ما خود خود ماست و ساير ابعاد وجود ما مراتب اين خود خود هستند كه در عين اين كه خود ما هستند و هرگز زندان وجودمان و غريبه و بيگانه نيستند،‌ اما خود خود ما نيستند؛ ‌زيرا مرتبه اي از خود خود ما هستند. در نتيجه ما يك خود اوليه داريم و يك سلسله خودهاي ثانويه.
آنچه ارسطو در اين باره مي گويد، در واقع مبتني بر مباني فلسفي اوست. در نظر ارسطو « ‌حقيقت شيء،‌«‌ علت » ‌است؛‌ يعني آنچه مسئول « بودن » شيء است و آن در حقيقت همان « ذات » ‌و « جوهر » ‌شيء است؛ يعني تمام آنچه به ازاي آن شيء « هست ». جوهر شيء در واقع فعليت آخرين آن است كه به موجب آن شيء «‌ شيئيت » خاص خود را مي يابد و اين شيء،‌« ‌اين شيء » مي شود و بذاته از ديگر اشيا جدا مي شود. مسئول اين امر، فصل آخريني است كه فعليت آخرينش را به وجود مي آورد. ارسطو، ‌اين فصل اخير را كه فعليت اخير و جوهر، ‌علت و حقيقت شيء است،‌ صورت مي داند: آنچه هر چيز را آن مي كند كه هست. پس تمام آنچه گفته شد: حقيقت، ‌علت،‌ جوهر و فعليت مفاهيمي متفاوت و متمايزند كه به وسيله حقيقت صورت به يكديگر ارتباط مي يابند و به لحاظ مفهومي علي رغم تمايز معنايي به تساوي مدلول مي رسند و همگي تنها بر يك چيز دلالت دارند: همه حقيقت شيء. صورت مي تواند به جاي هر يك به كار رود و چون هر كدام با صورت تساوي معنايي و مصداقي دارند،‌ به واسطه آن با يكديگر مساوي مي شوند و بدين صورت،‌ صورت محور تمام بنيادهاي فكري ارسطوست كه به كل نگرش او وحدت مي دهد و جنبه هاي مختلف و متمايز را به وحدت مي رساند.
اكنون آنچه مورد نظر ماست اين كه ارسطو صورت را كه حقيقت شيء است، فصل اخير يا فعليت اخير آن مي داند و هر چيز ديگري غير از فصل يا فعليت آخرين را داخل در حقيقت موجود نمي شمارد؛‌ زيرا همه مراتب قبل از فصل و فعليت آخرين، ‌در واقع در حكم ماده براي صورت است و چون ماده در حقيقت جنبه عدمي شيء‌ است و هر چه هست صورت است،‌ پس هر چه غير از اين صورت آخرين تصور شود موجود نيست، بلكه در حكم قوه و در ذيل صورت است.
اكنون با اين مقدمه، درباره انسان بايد بگوييم: حقيقت او كه جوهر و علت وجود اوست، صورت وي است و صورت انسان، ‌فصل و فعليت اخير اوست و فصل اخير و فعليت واپسين آدمي، نفس انساني اوست و چون فصل تمام حقيقت شيء ‌است،‌ پس تمام حقيقت آدمي به عقل اوست و هر چيز ديگر از جمله بدن، ‌نفس گياهي و نفس حيواني جزء حقيقت او نيست، ‌زيرا صورت انسان عقل است و همه مراتب قبلي در حكم ماده آن به شمار مي آيند. چون ماده، ‌جنبه عدمي شئ است و تنها صورت است كه وجود دارد، ‌پس در واقع بايد گفت كه انسان تنها عقل است و هر چيز ديگر به عنوان ماده اين صورت و فعليت و فصل نهايي، ‌به حساب مي آيد. البته، ‌روشن است منظور اين نيست كه انسان نفس گياهي يا حيواني ندارد، بلكه منظور آن است كه وجود آنها به نحوي است كه ماده صورت نهايي به حساب مي آيند و چون تمام حقيقت شيء‌ به صورت آن است،‌ پس اين ماده خود در ضمن صورت است. از اين رو، ‌ساير ابعاد موجود در آدمي در واقع در ضمن صورت وجود دارند؛ يعني وقتي صورت هست،‌ همه آنها به لحاظ اين كه ماده اند، ‌در ضمن صورت موجودند. دقيقاً‌ به همين دليل از مراتب اين فعليت اخيرند و با همان نيز نام برده مي شوند. به همين دليل،‌ تمام افعال و رفتار آدمي به نفس انساني او نسبت داده مي شود چرا كه انسان فقط همان است و ديگر ابعاد وي همچون تغذيه، ‌رشد و نمو،‌ احساس و خلاصه نفس گياهي و حيواني اش به كلي با نفس گياهي يك درخت و نفس حيواني يك اسب متفاوت است.
با اين بيان، نتيجه گيري مي شود كه انسان يك خود بيشتر ندارد و آن عقل اوست. خودهاي ديگر در حقيقت مراتب اين خودند و در ضمن اين خود،‌ وجود دارند. اكنون اين پرسش مطرح مي شود كه حقيقت عقل و تعقل چيست؟ گرچه پاسخ به اين پرسش نيازمند بحث گسترده اي است، ‌اما تا آن جا كه به اين بحث مربوط مي شود،‌ بايد گفت كه از تبيين ارسطو آشكار مي شود كه عقل در اولين مراحل تكوين صرفاً بالقوه است؛ زيرا در واقع امكاني است و ماده اي براي فعليت و صورت يافتن معقولات:
اگر تعقل شبيه احساس باشد، ‌فكر يا عبارت از انفعالي است كه تحت تأثير شيء معقول حاصل مي شود، ‌يا امر ديگري از اين قبيل است، ‌پس اين قسمت از نفس با اين كه قابل اخذ صورت است بايد انفعال ناپذير باشد و با اين كه بالفعل خود آن صورت نيست، بالقوه همان باشد و عقل نسبت به معقولات چنان باشد كه قوه حاسه نسبت به محسوسات است. بالتبع،‌ عقل از آن حيث كه همه چيز را مي انديشد،‌ بايد بالضروره چنان كه آناكساگوراس گفته است عاري از مخالطت باشد تا بتواند حكم كند؛ ‌يعني بشناسد، ‌زيرا كه اگر صورت خاص خود را نيز در جنب صورت خارجي پديدار سازد،‌ مانع صورت اخير و معارض با تحقق آن مي شود. از اين جا اين نتيجه برمي آيد كه عقل نيز ماهيت خاصي جز وجود بالقوه ندارد. بدين ترتيب، جزئي از نفس كه آن را « عقل » مي نامند ( و منظور من از عقل چيزي است كه نفس به وسيله آن فكر مي كند و اعتقاد مي يابد ) قبل از تفكر هيچ گونه واقعيت بالفعل نيست. (‌درباره نفس،‌14-25 الف 1429)
اين امكان و قوه براي عقل، در واقع امكان حصول صورت اشيا در آن است؛ زيرا عقل تا وقتي كه نينديشد صورتي از شيء ندارد و نسبت به آن صرفاً يك قوه است؛‌ به همين دليل مي توان گفت كه عقل بالقوه همه معقولات است.
ارسطو در متافيزيك بر آن است تا بنياد واقعيت را بشناسد و بداند مسئول آيتيا آنچه هست اوسيا چيست. اين واقعيت بنيادين وجود نخستين پروته اوسيا است كه وجودهاي ديگر برخاسته از آن و هستي خود را وام دار آن اند. در حقيقت، اين وجود نخستين دو خصوصيت اساسي وجود اوليه ( در چيزي نبودن و بر چيزي حمل نشدن ) را دارد. پس از اين تبيين عقلي، وي با واقعيت خارجي روبه رو مي شود تا مصداق واقعي آن را بيابد و بداند تا از ميان ماده، صورت، شيء مركب از ماده و صورت، و كلي كدام يك وجود نخستين اند. ماده چيزي جز قوه و امكان محض نيست؛ زيرا ماده چيزي است كه بالقوه « اين تو د تي است نه بالفعل؛ بنابراين هويتي ندارد و آنچه هويت ندارد، چگونه مي تواند ما را در شناسايي هويت شيء ياري كند. مركب متأخر از اجزايش است و از آن جهت كه مركب از ماده است، ناشناختني و بالقوه است. پس تعين آن صرفاً به جهت صورت است؛ اما صورت نه كلي است و نه جزئي؛ زيرا از آن حيث كه در خارج است جزئي و از آن رو كه در ذهن است كلي است، ولي خود في نفسه هيچ تعين و خصوصيتي ندارد. در تعقل، قوه عاقله با توانايي خاص خود مي كوشد تا بداند چرا اين شيء خاص است؟ پاسخ اين پرسش، در واقع پاسخ پرسش از وجود اوليه و جوهر و علت است كه ارسطو آن را صورت اوسيا مي داند. بنابراين، از آن جا كه عقل حقيقت شيء ( صورت آن ) را درك مي كند، شناسنده واقعيت بنيادين اشياست؛ اما چون مراحل ادراك نسبت به هم رابطه ضروري دارند، شناخت جز از راه احساس ممكن نيست:
عقل صورت صورت هاست و حس صورت چيزهاي محسوس و چون به نظر مي رسد كه چيزي علاوه بر اجسام بعددار محسوس جداگانه وجود ندارد،‌ صورت هاي معقول در صورت هاي محسوس قرار دارند، هم انتزاعيات و هم حالات و صفات اشياء. ( درباره نفس، 2-4 الف 432 )
آنچه از تبيين ارسطو آشكار مي شود اين است كه عقل با معقول خود اتحاد دارد و از اين رو،‌ بين عقل و معقول جدايي نيست: «‌... بدين ترتيب است كه عقل راجع به انتزاعيات فكر مي كند،‌ امور تعليمي ( رياضي ) را با اين كه مفارق نيست چنان كه گويي مفارق است مورد تفكر قرار مي دهد. به طور كلي، عقل بالفعل با متعلق خود يكي است. ( درباره نفس، 15-18 ب 431 )[و] در حالت دانش بالفعل يا شهود حقيقت شناخته شده و عقل شناسنده يكي هستند » ( Allan,1970: 56) به جهت اين اتحاد است كه خود عقل هيچ صورتي ندارد و صرف قابليت و امكان محض است؛‌ زيرا عقل همان معقولات غير جسماني است و آلتي جسماني نيز مطابق با آن در بدن نيست و مهم تر از آن اين كه هرگز خاصيتي مادي در آن مؤثر نيست و خود في نفسه فسادناپذير است.
بنا به مباني متافيزيكي ارسطو، هر چيز براي آن كه از امكان و قوه به فعليت آيد به علتي فاعلي نياز دارد كه صورت را به شيء اعطا كند. از اين رو، بايد بگوييم كه عقل كه بالقوه همه چيز است، ‌به فاعلي بالفعل نياز دارد كه آن را به فعليت آورد. آن علت فاعلي چون صورت را مي بخشد خود بايد همان باشد، پس عقل است. درواقع، در اين جا بالضروره بايد دو عقل وجود داشته باشد: يكي، عقل قابل يا منفعل كه صورتي جز پذيرش صورت ندارد و ديگري،‌ عقل فعال يا فاعل كه صورت ها را اعطا مي كند:
اما چون در تمام طبيعت نخست چيزي را كه ماده اي براي هر مقوله است ( ‌و همان است كه بالقوه تمام اشياي اين مقوله است ) تميز مي دهيم، ‌سپس چيز ديگري را مي شناسيم كه چون مولد آنهاست،‌ علت و فاعل است و اين همان وضعي است كه صنعت نسبت به ماده خود مثال براي آن است. واجب است كه در نفس نيز قائل به چنين فصول مميزي باشيم. در واقع، از يك طرف در آن عقلي را تميز مي دهيم كه چون خود تمام معقولات مي گردد مشابه ماده است و از طرف ديگر،‌ عقلي را كه مشابه علت فاعلي است؛‌ زيرا كه همه آنها را احداث مي كند. ( درباره نفس،‌10-15 الف 430 )
ماهيت عقل قابل يا منفعل روشن است،‌ اما عقل فعال چيست؟ درباره عقل فعال (نوس پيتيكوس) ( يا خلاق يا فاعل ) نظريات بسياري وجود دارد،‌ اما آنچه در اين جا به ويژه مد نظر است و به عنوان تفسير صحيح بيان مي شود آن است كه عقل فعال،‌ حقيقتي جدا از انسان نيست. عقل در سير تعقل به حالت و ملكه اي هكسيس تبديل مي شود كه با پرتوافشاني صورت هاي اشيا را به وجه معقول درك مي كند و در واقع عقلي است كه مي انديشد: « ‌... و بدون اين عقل هيچ چيز نمي انديشد. » (‌درباره نفس،‌25 الف 430 )؛ زيرا مدرك صورت اشياست و عقل منفعل تنها ماده را فراهم مي آورد؛‌ ماده اي كه عقل فعال همچون صنعت گري آن را به فعليت مي رساند: «... كه نسبت به آن چيز اول، ‌همانند نسبت صنعت است به ماده » ( درباره نفس،‌430 الف 11 ) يا همچون نوري آن را روشن مي كند: « اين نوس (عقل) گونه اي ملكه است كه شبيه نور است » ( درباره نفس،‌430 الف 15 )
پس عقل فعال بالذات فعل است و عاري از هرگونه انفعال و مخالطت با بدن؛ بنابراين درباره منشأ آن بايد گفت: تنها اين شق باقي مي ماند كه تنها عقل از خارج در ما آمده است و تنها او الاهي است؛ زيرا هيچ يك از فعاليت هاي جسماني در فعاليت او سهيم نيست. ( درباره پيدايش جانوران، 736 ب 27-29 )
و به همين دليل فسادناپذير و جاودان است و چون عين معقولات است، وقتي از بدن جدا مي شود ماهيت اش كاملاً‌ ثبات و تعين مي يابد و اين حد نهايي وجود آن است و همان است كه هست: « وقتي كه مفارق مي شود چيزي جز آنچه بالذات همان است، نيست. ( درباره نفس، 430 الف 23 ) از اين جهت در وجود انسان « تنها اوست كه فناناپذير و ازلي است. ( درباره نفس، 430 الف 24 ) پس آنچه پس از مرگ باقي مي ماند حقيقت بنيادين و خود واقعي آدمي، يعني عقل اوست؛ آن هم عقلي كه بر اساس اين كه چه مقدار به فعاليت پرداخته و در چه مرتبه اي قرار دارد، هويتي متفاوت دارد.
اكنون با روشن شدن حقيقت انسان، بايد ببينيم آرته مختص وي و در نهايت سعادت او چيست. در اين جا بهتر است به گفتار خود ارسطو توجه كنيم. وي در يكي از مهم ترين قسمت هاي كتاب اخلاق نيكوماخوسي، در عباراتي كوتاه مي كوشد تا حقيقت سعادت و زندگي برتر انسان را بر اساس ماهيت او بيان كند:
اما اين گونه زندگي همچنين بالاتر از مرتبه آدمي است؛ زيرا نه از آن جهت كه انسان است، اين چنين زندگي مي كند، بلكه به دليل عنصري الاهي كه در اوست. و به همان ميزان كه اين چيز برتر از ماهيت مركب ماست، فعاليت آن نيز برتر از فعاليت ديگر انواع فضيلت است. پس اگر عقل در مقايسه با انسان امري الاهي است، زندگي آن نيز در مقايسه با زندگي انسان الاهي است.
ما نبايد از كساني پيروي كنيم كه به ما اندرز مي دهند كه انسان بايد به چيزهاي انساني بينديشد و به امور فاني بپردازد، بلكه بايد تا آن جا كه مي توانيم خود را جاودان كنيم و همه توان خود را به كار گيريم تا مطابق بهترين چيزي كه در ماست زندگي كنيم؛ زيرا گرچه آن در اندازه كوچك است، در قدرت و ارزش از همه چيز بسيار برتر است. به نظر مي آيد كه اين خود حقيقي هر كسي است؛ ‌زيرا بنيادي ترين و برترين جزء وجود ماست. پس شگفت انگيز است اگر كسي نه زندگي خود،‌ بلكه زندگي چيزي غير خود را برگزيند.
آنچه پيش تر گفتيم، اكنون در اين جا صادق است كه هر آنچه خاص ذات هر چيزي است،‌ بهترين و لذت بخش ترين چيز براي آن موجود است. بنابراين براي انسان، ‌زندگي عقل بهترين و لذت بخش ترين زندگي است، ‌زيرا عقل بيش از هر چيز ديگر انسان است. بنابراين اين زندگي نيك بختانه ترين زندگي است.
اما زندگي فضايل اخلاقي نيز در مرتبه دوم نيك بختي است. ( اخلاق نيكوماخوسي،‌ 9 الف 1178؛ 27 ب 1177 )‌
ارسطو در اين عبارت،‌ به طور صريح بيان مي كند كه آنچه انسان را انسان مي كند، ‌عقل اوست و عقل در واقع خود حقيقي آدم است:
ترجمه كاملاً نزديك به متن اين عبارت چنين است « ‌به نظر مي آيد كه همچنين هست هر كسي « اين ». « اين » در اين جمله « عقل » است كه ارسطو آن را « همان كس »‌ مي داند. مترجمان برجسته اخلاق نيكوماخوسي نيز اين عبارت را به گونه اي ترجمه كرده اند كه نشانه وحدت و عينيت شخص و عقل است. راس (Ross)، ركم (Rackham) و ايروين ( Irwin ) به ترتيب اين جمله را اين گونه ترجمه كرده اند:
This would seem , too , to be each man himself...
It may even beheld that this is the true self of each...
Moreover , each person seems to be his understanding.
چند سطر پايين تر نيز پس از بيان اين كه براي هر چيز آنچه مخصوص به ذات اوست بهترين و لذت بخش ترين است، مي گويد: از اين رو، براي انسان هم تعقل بهترين و لذت بخش ترين فعاليت است؛
زيرا اين بيش از هر چيز انسان است. تعبير ارسطو در اين جا به گونه اي است كه آشكارا واژه ها و تركيب آنها با هم به عمد انتخاب شده است، به گونه اي كه تغيير حتي يك واژه كل آنچه را او مي خواهد بگويد، مخدوش مي كند. زندگي فعاليت خود هر چيزي است و انسان انواعي از خود دارد، اما خود او و خويشتن واقعي وي عقل اوست. پس زندگي واقعي اش زندگي عقل اوست. ارسطو مي گويد: زندگي عقل و نه زندگي بر طبق عقل؛ زيرا در اين تعبير ( زندگي بر طبق عقل ) ميان زندگي و عقل و نيز خود جدايي گذارده مي شود، ‌به گونه اي كه گويي زندگي چيزي است مخصوص « خود » آدمي و عقل، ‌چيزي خارج از ذات اوست و بهترين زندگي آن است كه خود او بر طبق عقل كه غير خود او همچون اسوه و رهبري كه هويتي خارج از ذات وي دارد، ‌باشد. در واقع، ‌واژه طبق ( in accordance with ) كه ارسطو هوشيارانه هرگز آن را به كار نبرده است،‌ ميان زندگي خود و عقل جدايي مي افكند؛ حال آن كه ارسطو مي كوشد تا بگويد: زندگي همان عقل است در حالت فعليتش ( متافيزيك، 27 ب 1072 ) و نه چيزي جدا از آن. به بيان ديگر، زندگي فعاليت عقل است و عقل همان خود ماست؛‌ پس تعقل زندگي « خود » ‌است، چون « خود »‌ عقل است. ركم،‌ ايروين و راس اين جمله را اين گونه ترجمه كرده اند:
... accordingly the life of the intellect is the best and pleasantest life for man.
... and hence for a human being the life in accord with understanding will be...
... therefore, the life according to reason is...
چنان كه ملاحظه مي شود، ترجمه ركم به تعبير ارسطو نزديك تر و براي مقصودش مناسب تر است؛ زيرا ميان زندگي و عقل تمايزي قرار نمي نهد. تعبير the life of intellect دقيقاً معادل عبارت خود ارسطو يعني tov vouv btos است.پس عقل بيشتر از هر چيز ديگر آدمي است؛ ‌چرا كه وقتي به خود مي نگريم و تمامي ابعاد وجودمان را كه همان قوا و نيروهاي ماست،‌ مي كاويم و به دقت بررسي مي كنيم، از روي ضرورت به اين نتيجه مي رسيم كه ما همان عقليم. ارسطو در اين عبارت با اين بيان دقيق كه « عقل » بيش از هر چيز ديگر انسان است، مي خواهد بگويد كه انسان ابعاد گوناگوني دارد كه نسبت به هم حالت رتبي دارند، به گونه اي كه هر مرتبه بالايي حقيقت پاييني را در ذيل خود دارد؛ اما آنچه شيء را آن مي كند كه هست، همان حقيقت نهايي ( ذات ) اوست. بر اين اساس، انسان گرچه نفس گياهي و حيواني را در خود دارد، آنچه در واقع مساوي حقيقت و ذات اوست نفس انساني اش (عقل ) است؛ اما اين ذات و در واقع صورت و فعليت نهايي انسان تمام مراتب پاييني را در ذيل خود دارد. ولي وقتي خوب بنگريم آنچه در واقع در اين بيان « انسان » است، « زيرا عقل بيش از هر چيز ديگر انسان است ».
دقيقاً ‌به همين دليل اگر كسي از اين قوا و مراتب وجودي اش عقل را برنگزيند، در واقع خودش را انتخاب نكرده، بلكه خود را كنار زده و به ديگري بسيار پست تر از خود واقعي اش پرداخته است. حيوان و گياه همان است كه هست و نمي تواند جز آنچه هست باشد؛ اما انسان قدرت انتخاب دارد:‌ انتخاب خود يا ديگري و به تعبير گوياتر، انتخاب اين كه خودش را زندگي كند يا ديگري را. حال اگر كسي ديگري را برگزيند و نخواهد خودش را زندگي كند، امري بسيار عجيب است. آخر چگونه ممكن است كسي خودش را كنار بزند و بخواهد ديگري شود، آن هم فردي بسيار پست تر از خودش؟! ارسطو نيز با جمله اي تأمل برانگيز از اين انتخاب اظهار شگفتي مي كند: « پس شگفت انگيز است كه اگر نه زندگي خود، بلكه[زندگي] چيزي ديگر را برگزيند.»
در نگاه ارسطو، كسي كه زندگي ديگري را برمي گزيند، خود را كنار زده و غيرخود را انتخاب مي كند و در نتيجه از خود بيگانه مي شود؛ اما از آن جا كه انسان تنها زماني آرام مي گيرد، لذت مي برد و به رهايي و زندگي آرماني دست مي يابد كه خود را بيايد، تيمار كند و به چاره خويش بپردازد، كسي كه غير خود را برمي گزيند حتي اگر به ظاهر در خوشي و آرامش باشد، هرگز واقعاً ‌اين گونه نيست. از اين رو، گاه رنجي تلخ و جانكاه به سراغش مي آيد؛ رنجي برخاسته از بي خودي و بي هويتي، رنجي ناشي را از خود بيگانه شدن و از آن جا كه سعادت، سعادت خود است، چون او بي خود است و ناخودرا خود گرفته است، هرگز به سعادت دست نمي يابد؛ زيرا سعادت ناخود سعادت خود او نيست. آدمي كه از خود بيگانه مي شود، در واقع مي كوشد كه ديگري باشد و چون او زندگي كند، پس شايسته است كه با همان نام خوانده شود. اكنون اين پرسش مهم مطرح مي شود كه اگر عقل ما خود ماست و زندگي عقل زندگي انسان است، پس چرا ارسطو در ابتداي اين قسمت از اخلاق نيكوماخوسي مي گويد كه اين گونه زندگي بالاتر از مرتبه آدمي است؟ بر اساس بنيادهاي فكري ارسطو به دو شيوه مي توان به اين پرسش پاسخ داد، پاسخ هايي كه البته، با هم مغايرتي ندارند: پاسخ اول مبتني بر آن است كه مقصود ارسطو از عقل معقولات است و جواب دوم بر اين اساس است كه مقصود وي از عقل، خود عقل است.
اگر در اين جا ارسطو از عقل، معقول را اراده كرده باشد، بايد گفت كه مطلق فعاليت آن منظور نيست تا گفته شود آدمي به عنوان آدمي مي تواند بر اساس هويت انساني اش بينديشد و نياز به امري ماورائي ندارد، بلكه مقصود معقولات خاصي است كه عقل بدان ها دست مي يازد. وي تصريح دارد كه عقل يك توانايي است كه اگر به كار برده نشود، به چيزي نمي ارزد؛ زيرا تمام ارزش آن در فعاليت آن است؛ پس خود عقل به خودي چيزي نيست: زيرا اگر به چيزي نينديشد، ‌پس ارزش آن به چيست؟ آن دقيقاً ‌مانند فردي است كه خواب است. ( متافيزيك، 18-19 ب 1074 )
از طرفي نيز،‌ صرف انديشيدن برايش فضيلت به حساب نمي آيد و مطلق به كارگيري و فعاليت عقلي في نفسه ارزش نيست؛‌ زيرا عقل به همان گونه كه مي تواند به برترين امور بينديشد،‌ پست ترين چيزها را نيز مي تواند دربرگيرد، ‌اموري كه حتي ارزش التفات هم ندارد و نينديشيدن درباره آنها بارها بهتر از انديشيدن است:... زيرا انديشيدن و فعل تفكر حتي به كسي كه به بدترين چيزها در جهان مي انديشد نيز تعلق مي گيرند. بنابراين،‌ اگر بايد از اين امر اجتناب شود و اين فرض است، زيرا حتي بعضي چيزها هست كه بهتر است به آنها توجهي نشود تا به آنها پرداخته شود،‌[پس] فعل انديشيدن نمي تواند بهتر از همه چيز باشد. ( متافيزيك، 30-32 ب 1074 )
بنابراين بيان، ‌ارسطو هرگز صرف تعقل را يك فعل الاهي نمي شمارد. همه چيز در تعقل وابسته به متعقل است.
از سوي ديگر، منظور ارسطو از انسان همين انسان جزئي خارجي است. ما وقتي او را مي نگريم وجودش را محدود مي بينيم كه حقيقتي مركب دارد كه موجب تضاد در او مي شود و خواهش ها و هوس هاي نفساني بر وجودش حاكم است و افق نگاهش محدود است. آنها كه به ما اندرز مي دهند كه بهتر است به امور انساني بينديشيم، نيز چنين تلقي اي از انسان دارند و از اين جهت راست هم مي گويند. در واقع اشتباه آنها در چيزي نيست كه اثبات مي كنند، بلكه در چيزي است كه از آن غفلت دارند؛ يعني عنصري الاهي.
در حقيقت در نگرش ارسطو، ما به جهت محدوديت هويت انساني مان معقولات انساني داريم. معقولاتي محدود، سطحي و برخاسته از نياز هويت مركب مان؛ اما عجيب است كه از ميان همين انسان ها كساني به اموري مي انديشند كه بسيار برتر از مرتبه آنهاست. تفكر در ذات هستي، غور در حقيقت كل جهان و پرسش از علل نخستين سراسر عالم، فرارفتن از امكانات محدود بشري است و نيازمند چيزي است ماوراي هويت مركب انسان كه امكان چنين سيري را به او بدهد. اين چيز همان عنصر الاهي، يعني عقل انسان است؛ اما چون عقل جز معقولاتش نيست، منظور توانايي درك معقولات والاست. در اين ديدگاه عقل في نفسه چيزي تلقي نمي شود، بلكه فقط معقولات اند كه مبين و تعيين كننده ذات آن هستند؛ از اين رو، عقلي كه فقط به امور انساني مي پردازد، عقلي انساني است كه بر اساس هويت مركب آدمي تنها در رفع نياز و خواست هاي بشري اش به كار گرفته مي شود، اما عقلي كه به دانش هاي والا و در صدر آنها دانايي نخستين - كه نخستين دانايي است - مي پردازد، توانايي خداگونه است كه در وجود ما به وديعت نهاده شده است. بنابراين، منظور ارسطو از عقل به عنوان عنصر الاهي در وجود ما در واقع توانايي درك معقولات ماوراي حد و مرتبه آدمي است.
اين ديدگاه مبتني بر اين است كه ما عقل را صرفاً قوه اي لااقتضا دانسته و آن را تنها با معقولاتش داراي هويت بدانيم. اما در عين حال مي توان از ميان آثار ارسطو، ‌به ويژه اخلاق نيكوماخوسي و درباره نفس نظري ديگر را نيز استخراج كرد كه بر مبناي آن عقل به عنوان يك توانايي و قوه كه بر اثر تعقل به فعليت مي رسد،‌ واجد يك هويت مخصوص به خود بوده و خود شأني مستقل دارد؛ يعني اين گونه نيست كه توانايي ادراك معقولات كه ما از آن به عقل تعبير مي كنيم، هيچ اقتضا و گرايش و حقيقتي نداشته باشد.
ارسطو در بسياري از مواضع آثار مختلفش از عقل بما هو عقل نام مي برد و آن را فارغ از معقولاتش به عنوان حقيقتي الاهي نام مي برد، كه بسيار والاتر از مرتبه موجودات است؛ از اين رو، تصريح مي كند كه « در ميان پديده ها خدايي ترين است.» (متافيزيك: 15 ب 1074 ) براساس اين نگرش، ذات خداوند عقل است و در ميان پديده ها تنها آدمي است كه بهره اي از امري خدايي ( عقل ) در خود دارد، آن هم به عنوان ذات خود، و وقتي تعقل مي كند، فعلي خدايي انجام مي دهد و با تعقل معقولات برتر هر چه بيشتر به خدا نزديك تر و شبيه تر مي شود. پس عقل عنصر مشترك ميان خدا و آدمي است و تنها پيوندي كه آدمي را از مرتبه ماهيت مركب و محدود بشري اش به سوي ذات بسيط خدايي رهنون مي شود. پس اين كه ارسطو مي گويد:‌ زندگي عقل بسي والاتر از مرتبه زندگي آدمي است، مبتني بر اين بينش است كه عقل امري الاهي است و كسي كه مي خواهد زندگي عقلي را برگزيند، زندگي خداگونه را انتخاب كرده و اين البته در مقابل زندگي انساني ما كه مبتني بر هويت مركب و مادي ماست، قرار دارد؛ از اين رو، كسي كه زندگي عقل را در برترين مرتبه اش برمي گزيند، زندگي خداگونه را انتخاب كرده است كه بالاتر از مرتبه آدمي است.
اكنون با اين تفسير كه عقل في نفسه امري الاهي است و فارغ از معقولاتش شأنيتي الاهي دارد، اين پرسش مطرح مي شود كه بنابراين اين نگرش، عقل بايد سراسر الاهي و انديشه هاي والا داشته باشد؛ زيرا اقتضاي امور خداگونه دارد؛ اما مي دانيم كه به همان گونه گرايش به تعقل پستي ها و رذائل را نيز دارد و چه بسا عقل هايي كه در سراسر زندگي شان جز به بدي ها و نادرستي ها نمي انديشند؟ اين حقيقت چگونه با آن تفسير سازگار است؟
عقل براي ارسطو يك « ابزار » نيست كه ما آن را به كار بريم. عقل حقيقت ماست كه ما را با خود به سمت معقولات مي برد. از اين رو، در دست ما و براي ما به عنوان چيزي نيست كه به ملكيت مان درآيد، زيرا آزاد از هر چيز و هر كس است و اين آزادي اش صفت ذات آن است، چون عنصري الاهي است، ولي با تمام اين احوال، انسان مي تواند از اين توانايي به نفع خود بهره برد و همچون ابزار آن را به كار گيرد. در اين موقع عقل كه به طور ذاتي ابزار نيست و نمي تواند بشود ، از مقام خود تنزل يافته و در مرتبه اي پايين تر از شأن خود همچون ابزار به كار گرفته مي شود. اما در نگرش ارسطو اين عقل، ‌عقلي حقيقي و حقيقت عقل به عنوان عنصري الاهي نيست، بلكه هويتي مقلوب و تغيير حقيقت يافته است كه در مقام يك ابزار به كار گرفته مي شود.
به همين جهت عقل ابزاري در نظر ارسطو حتي اگر جهاني از تمنيات ما را برآورده سازد، عقل نيست؛ چرا كه عقل در اين ساحت شأن خود را از دست داده است. دليل اين امر آن است كه وقتي عقل ابزار مي شود، ديگر براي خود زندگي نمي كند، بلكه براي خواهش هاي نفساني به كار گرفته مي شود، در حالي كه شايسته آن است كه تنها براي خويشتن زندگي كند؛ زيرا عقل خود واقعي آدمي است و انسان بايد براي خودش زندگي كند، پس زندگي شايسته، زندگي عقل براي خويشتن خود است. اما كسي كه عقلش را براي هوسش به كار مي گيرد و از آن به نفع تمنيات ناروايش استفاده مي كند، در واقع براي خودش زندگي نمي كند، بلكه براي ديگري عمر را به سر مي برد و عقلش كه خودش است، فداي ديگري مي كند و با اين كار «‌ خود »‌را در قربانگاه براي « ناخود » ‌سر مي برد؛‌ خودي بسيار والا - كه عنصري خدايي است - برده ناخودي بسيار پست كه هوس هايي فاني است،‌ مي شود و به تدريج حقيقتش مقلوب شده و از بين مي رود. و عقل كه خود اوست همچون آلت قتاله اي براي ذبح خود به دستور ناخود كه هوس هاي اويند،‌ استفاده مي شود. اين جاست كه ارسطو كه خود نمونه آدمي است كه يك عمر براي عقلش زندگي كرده است،‌ شگفت زده مي شود و در كمال تعجب مي گويد: « ‌شگفت است اگر كسي نه زندگي خود بلكه زندگي غير خود را برگزيند. »
اكنون آشكار است كه سه ويژگي اساسي ارسطو براي نيك بختي،‌كه تأمين آنها را موجب سعادتمندي مي داند، تنها در زندگي عقلاني و وقف نظر وجود دارد؛‌1) نيك بختي بايد متعلق به ذات انسان باشد؛‌2) نيك بختي بايد كامل باشد؛‌3) نيك بختي بايد پايدار باشد.
اولين و مهم ترين ويژگي، ‌مبين آن است كه نيك بختي بايد صفت « ذات »‌ انسان و متعلق به « خود » ‌او باشد. اكنون روشن است كه چون « خود » آدمي عقل اوست، پس خوش بختي وي چيزي متعلق به عقل اوست و چون سعادت فضيلت است و فضيلت عمل مطابق وظيفه، پس خوش بختي انسان، تعقل است؛ چون تعقل فضيلتي است مطابق وظيفه آدمي. از اين رو، حتي فضايل اخلاقي به قول ارسطو در مرتبه دوم موجب سعادت انسان هستند؛(7) چرا كه انسان بيش از هر چيز عقل است و پس از آن، هويتي مركب و انساني است كه اقتضاي فضايل مناسب خود يعني محسنات اخلاقي دارد. دومين ويژگي سعادت، مستلزم كمال در خوش بختي است؛ يعني خوش بختي چيزي خودبسنده است كه با دارايي آن نيازي به چيزي ديگر نيست و به تعبير ارسطو «‌ به تنهايي زندگي را دلخواه كرده و از همه چيز بي نياز مي كند. » ‌اين ويژگي نيز، صرفاً‌ در زندگي متفكرانه يافت مي شود؛ ‌زيرا تنها در اين نوع زندگي است كه شخص براي خوش بخت شدن به چيزي جز تفكر نياز ندارد و خودش به تنهايي كافي است. در زندگي متفكرانه،‌ ما تنها براي خود زندگي مي كنيم و در اين زندگي به چيزي جز خود - كه عقلمان است - نيازي نداريم؛ اما در ساير زندگي هاي ديگر خير ما همواره در گرو چيزهايي غير خودمان است. متفكر براي سعادت از همه چيز بي نياز است و تنها به سبب جنبه هاي انساني اش همچون ديگر آدميان از مواهب بهره مي برد؛ اگر چه استفاده او نيز محدود و تنها براي گذران است و هرگز در اين حد توقف نمي كند، چرا كه زندگي اش را وقف نظر كرده است:
ولي مردي كه زندگي خويش را وقف تأمل و نظر در حقيقت كرده است، دست كم براي فعاليت خود نيازمند آن چيزها نيست و حتي آن چيزهاي خارجي مانع فعاليت نظري او هستند؛ ولي چون آدمي است و در ميان آدميان به سر مي برد، ميل دارد كه اعمال منطبق با فضيلت نيز به جا آورد و بدين جهت به چيزهاي خارجي احتياج دارد تا بتواند زندگي انساني بگذراند. ( اخلاق نيكوماخوسي، 3-5 ب 1178 )
سومين ويژگي خوش بختي، يعني پايداري نيز تنها در حيات فكري وجود دارد. پايدارترين سعادت آن است كه تا آدمي هست،‌ آن نيز باشد و آشكار است چون آدمي عقل است،‌ سعادت عقلاني ماندگار است. هر نوع خير ديگر تابع و منوط به عوامل خارجي است كه هر لحظه امكان نابودي دارد؛ ‌اما سعادت عقلاني در گرو چيزي است كه در نظر ارسطو هيچ گاه از بين نمي رود: عقل، حقيقتي الاهي است و جاودان؛ ‌از اين رو،‌ آدمي هر چه عقلاني تر شود، الاهي تر و ماندگارتر مي شود. در نگاه ارسطو با مرگ، عقل از بدن جدا مي شود و به حيات خود ادامه مي دهد؛ حياتي كه كاملاً‌ منوط به فعاليتي است كه وي در دنيا داشته است. جايگاه آخرتي آدمي در گرو زندگي عقلاني او در دنياست. از اين رو،‌ چون تنها عقل باقي مي ماند، ‌فقط كسي سعادتمند است كه براي عقلش كه البته خودش است، ‌زندگي كرده باشد. پس پايدارترين نيك بختي، نيك بختي عقل است. علاوه بر اين، او در بند پاياني اين قسمت در اخلاق نيكوماخوسي مي گويد كه اين زندگي همچنين لذت بخش ترين زندگي نيز است.

پي نوشت ها:
 

1. money-making يعني كساني كه هدفشان صرفاً‌ توليد پول است. تعبير ارسطو در اينجا دقيق است. او نمي گويد بازرگانان و تاجران زيرا آنها ممكن است هدف اصليشان پول نباشد بلكه در پي توليد اجناس و.. باشند. ارسطو با استعمال پول سازان مي خواهد بر اين نكته تأكيد كند كه كسي كه در پي ساخت پول است زندگي بي هدفي دارد.
2.constrained
3. 1) خوبي (خوب بودن ) (‌goodness)‌ و كمال (excellence) براي هر نوع، به ويژه براي حالات و كيفيات انساني است از اين رو نزد هومر و هرودوت مرادنگي،‌دليري و كارداني است ( مانند واژه اي virtus لاتين كه از vir آمده است ). 2) شأن (rank) / شرافت (nobility) نزد تئوگنس و اوريپيدس است. 3) در نثر عموماً‌ به معناي نيكي و كمال در هر نوع مهارت (art) به كار مي رود ( نك: افلاطون و ديگران ) و نيز در مورد حيوانات و چيزها نزد هرودوت و زبان يوناني آتني استعمال مي شود. 4) در معناي اخلاقي به مفهوم نيكي و فضيلت است و نزد افلاطون و ديگران به اين معنا به كار مي رود. همچنين ويژگي فضيلت و ارزش است ( نك: اوريپيدس و ديگران )‌. (L.S.p.115)
4. قواي آدمي در واقع مظاهر وجود اوست. يعني وقتي انسان را مي نگريم، ‌پديدارهايي گوناگون دارد. ارسطو اين مظاهر و جلوه ها را قوا مي نامد. قوه ( = دوناميس) نزد هومر به معناي قدرت و امكان و توانايي است ( 213:L.S). ارسطو گاهي نيز به تبع افلاطون اين قوا را اجزاء ( = موريا ) ‌مي نامد: افلاطون آن را به مفهوم جزء، بخش،‌قسمت و حصه، قطعه و عده به كار مي برد. (499:L.S).
5. تعبير استحاله از جانب ارسطو بدان معناست كه با احساس، موجود زنده بالقوه تحت تأثير شيء محسوس قرار گرفته و حالت سابقش به جهت وقوع احساس متغير و دگرگون مي شود و به تعبير ارسطو انفعال پذيرفته و استحاله مي شود. ( 1 الف 418 ).
6. vous معاني ذيل را در فرهنگ زبان يوناني دارد: نزد هومر و ديگران به معناي ذهن و ادراك و فهم بوده است. vouv نزد سوفوكلس (Sophocles) و آريستوفانس ( Aristophanes) به معناي عاقل و باشعور است. اوريپيدس ( Euripides9 آن را در معناي به چيزي توجه كردن و التفات به شيء نيز به كار برده است. هومر و هردوت به معاني ذهن و قلب به كار برده اند و نيز به مفهوم نيت و هدف و قصد شخصي نيز استعمال شده است. علاوه بر اين نزد هردوت و آريستوفانس بر معنا يا مضمون يك كلمه يا گفتار دلالت مي كند ( 535:L.S )
7. براي مطالعه نك:
Gavin Lawrence, Airstotle and the Ideal life in Aristotle: Critical Assessments, edited by Lioyd P.Gerson, Routledge, 1999, p.184.
J.L.Ackrill, Aristotle on Eudaimonia in Essays on Plato and Aristotle, Clarendon Press, (1997) p.179. & Richard Kraut, Aristotle on Human Good Princeton University Press, (1989).

 
امتیاز دهی
 
 

نسخه قابل چاپ


تعداد بازديد اين صفحه: 13836
Guest (PortalGuest)

دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم (شعبه اصفهان)
مجری سایت : شرکت سیگما