تبلیغات


























 
مقاله های برگزیده

پیامبر12
يكشنبه 5 تير 1390 زندگينامه رسول اكرم (صلي الله عليه واله)/2
نويسنده: فرزين نجفي پور
منبع: راسخون (www.rasekhoon.net)




ولادت
 

ولادت پيغمبر اكرم به اتفاق شيعه و سنى در ماه ربيع الاول است , گو اينكه اهل تسنن بيشتر روز دوازدهم را گفته اند و شيعه بيشتر روز هفدهم را , به استثناى شيخ كلينى صاحب كتاب كافى كه ايشان هم روز دوازدهم را روز ولادت مى دانند . رسول خدا در چه فصلى از سال متولد شده است ؟ در فصل بهار . در السيرة الحلبية مى نويسد : ولد فى فصل الربيع در فصل ربيع به دنيا آمد . بعضى از دانشمندان امروز حساب كرده اند تا ببينند روز ولادت رسول اكرم با چه روزى از ايام ماههاى شمسى منطبق مى شود , به اين نتيجه رسيده اند كه دوازدهم ربيع آن سال مطابق مى شود با بيستم آوريل , و بيستم آوريل مطابق است با سى و يكم فروردين . و قهرا هفدهم ربيع مطابق مى شود يا پنجم ارديبهشت . پس قدر مسلم اين است كه رسول اكرم در فصل بهار به دنيا آمده است حال يا سى و يكم فروردين يا پنجم ارديبهشت . البته گروهي از دانشمندان نيز اعتقاد دارند كه رسول اكرم در سوم ارديبهشت به دنيا آمكده اند .در چه روزى از ايام هفته به دنيا آمده است ؟ شيعه معتقد است كه در روز جمعه به دنيا آمده اند , اهل تسنن بيشتر گفته اند در روز دوشنبه . در چه ساعتى از شبانه روز به دنيا آمده اند ؟ شايد اتفاق نظر باشد كه بعد از طلوع فجر به دنيا آمده اند , در بين الطلوعين .

دوران كودكى
 

مسافرتها
رسول اكرم , به خارج عربستان فقط دو مسافرت كرده است كه هر دو قبل از دوره رسالت و به سوريه بوده است. يكسفر در دوازده سالگى همراه عمويش ابوطالب , و سفر ديگر در بيست و پنج سالگى به عنوان عامل تجارت براى زنى بيوه به نام خديجه كه از خودش پانزده سال بزرگتر بود و بعدها با او ازدواج كرد . البته به بعد از رسالت , در داخل عربستان مسافرتهايى كرده اند . مثلا به طائف رفته اند , به خيبر كه شصت فرسخ تا مكه فاصله دارد و در شمال مكه است رفته اند , به تبوك كه تقريبا مرز سوريه استو صد فرسخ تا مدينه فاصله دارد رفته اند , ولى در ايام رسالت از جزيرة العرب هيچ خارج نشده اند .
شغلها
پيغمبر اكرم چه شغلهايى داشته است ؟ جز شبانى و بازرگانى , شغل و كار ديگرى را كسي از ايشان سراغ ندارند . بسيارى از پيغمبران در دوران قبل از رسالتشان شبانى مى كرده اند (حالا اين چه از الهى اى دارد , كسي درست نمى داند) همچنانكه موسى شبانى كرده است . پيغمبر اكرم هم قدر مسلم اين است كه شبانى مى كرده است . گوسفندانى را با خودش به صحرا مى برده است , رعايت مى كرده و مى چرانيده و بر مى گشته است . بازرگانى هم كه كرده است . با اينكه يك سفر , سفر اولى بود كه خودش مى رفت به بازرگانى (فقط يك سفر در دوازده سالگى همراه عمويش رفته بود) . آن سفر را با چنان مهارتى انجام داد كه موجب تعجب همگان شد .
پيغمبر اكرم در عصر جاهليت
سوابق قبل از رسالت پيغمبر اكرم چه بوده است ؟ در ميان همه پيغمبران جهان , پيغمبر اكرم يگانه پيغمبرى است كه تاريخ كاملا مشخصى دارد ...
الف-در همه آن اهل سال قبل از بعثت , در آن محيط كه فقط و فقط محيط بت پرستى بود , او هرگز بتى را سجده نكرد . البته عده قليلى بوده اند معروف به (حنفا(كه آنها هم از سجده كردن بتها احتراز داشته اند ولى نه اينكه از اول تا آخر عمرشان , بلكه بعدا اين فكر برايشان پيدا شد كه اين كار , كار غلطى است و از سجده كردن بتها اعراض كردند و بعضى از آنها مسيحى شدند . اما پيغمبر اكرم در همه عمرش , از اول كودكى تا آخر , هرگز اعتنائى به بت و سجده بت نكرد . اين , يكى از مشخصات ايشان است.
ب -پيش از بعثت براى خديجه كه بعد به همسرى اش در آمد , يك سفر تجارتى به شام انجام داد در آن سفر بيش از پيش لياقت و استعداد و امانتو درستكارى اش روشن شد او در ميان مردم آنچنان به درستى شهره شده بود كه لقب (محمد امين(يافته بود امانتها را به او مى سپردند . پس از كه با او پيدا كردند , باز هم امانتهاى خود را به او مى سپردند , از همين بعثت نيز قريش با همه دشمنى اى رو پس از هجرت به مدينه , على (عليه السلامليه السلام) را چند روزى بعد از خود باقى گذاشت كه امانتها را به صاحبان اصلى برساند .
در بسيارى از كارها به عقل او اتكا مى كردند . عقل و صداقت و امانت از صفاتى بود كه پيغمبر اكرم سخت به آنها مشهور بود به طورى كه در زمان رسالت وقتى كه فرمود آيا شما تاكنون از من سخن خلافى شنيده ايد , همه گفتند : ابدا , ما تو را به صدق و امانت مى شناسيم .
يكى از جريانهايى كه نشان دهنده عقل و فطانت ايشان است , اين است كه وقتى خانه خدا را خراب كردند (ديوارهاى آن را برداشتند) تا دو مرتبه بسازند , حجر الاسود را نيز برداشتند . هنگامى كه مى خواستند دو مرتبه آنرا نصب كنند , اين قبيله مى گفت من بايد نصب كنم , آن قبيله مى گفتمن بايد نصب كنم , و عنقريب بود كه زد و خورد شديدى روى دهد . پيغمبر اكرم آمد قضيه را به شكل خيلى ساده اى حل كرد . قضيه , معروف است , ديگر نمى خواهم وقت شما را بگيرم .
مسئله ديگرى كه باز در دوران قبل از رسالت ايشان هست , مسئله احساس تأييدات الهى است . پيغمبر اكرم بعدها در دوره رسالت , از كودكى خودش فرمود . از جمله فرمود من در كارهاى اينها شركت نمى كردم . . . گاهى هم احساس مى كردم كه گويى يك نيروى غيبى مرا تأييد مى كند . مى گويد من هفت سالم بيشتر نبود , عبدالله بن جدعان كه يكى از اشراف مكه بود , عمارتى مى ساخت . بچه هاى مكه به عنوان كار ذوقى و كمكدادن به او مى رفتند از نقطه اى به نقطه ديگر سنگ حمل مى كردند . من هم مى رفتم همين كار را مى كردم . آنها سنگها را در دامنشان مى ريختند , دامنشان را بالا مى زدند و چون شلوار نداشتند كشف عورت مى شد . من يك دفعه تا رفتم سنگ را گذاشتم در دامنم , مثل اينكه احساس كردم كه دستى آمد و زد دامن را از دستم انداخت, حس كردم كه من نبايد اين كار را بكنم , با اينكه كودكى هفت ساله بودم .
از جمله قضاياى قبل از رسالت ايشان , به اصطلاح متكلمين (ارهاصات(است كه همين داستان ملك هم جزء ارهاصات به شمار مىآيد . رؤياهاى فوق العاده عجيبى بوده كه پيغمبر اكرم مخصوصا در ايام نزديك به رسالتش مى ديده است . مى گويد من خوابهايى مى ديدم كه : يأتى مثل فلق الصبح مثل فجر , مثل صبح صادق , صادق و مطابق بود , اينچنين خوابهاى روشن مى ديدم . چون بعضى از رؤياها از همان نوع وحى و الهام است, نه هر رؤيايى , نه رؤيايى كه از معده انسان بر مى خيزد , نه رؤيايى كه محصول عقده ها , خيالات و توهمات پيشين است . جزء اولين مراحلى كه پيغمبر اكرم براى الهام و وحى الهى در دوران قبل از رسالت طى مى كرد , ديدن رؤياهايى بود كه به تعبير خودشان مانند صبح صادق ظهور مى كرد , چون گاهى خود خواب براى انسان روشن نيست , پراكنده است, و گاهى خوابروشن است ولى تعبيرش صادق نيست , اما گاه خواب در نهايت روشنى است , هيچ ابهام و تاريكى و به اصطلاح آشفتگى ندارد , و بعد هم تعبيرش در نهايت وضوح و روشنايى است.
از سوابق ديگر قبل از رسالت رسول اكرم يعنى در فاصله ولادت تا بعثت , اين است كه – گفته شد - تا سن بيست و پنج سالگى دو بار به خارج عربستان مسافرت كرد . پيغمبر فقير بود , از خودش نداشت يعنى به اصطلاح يك سرمايه دار نبود . هم يتيم بود , هم فقير و هم تنها . وقتى انسان روحى پيدا مى كند و به مرحله اى از فكر و افق فكرى و احساسات روحى و معنويات مى رسد كه خواه ناخواه ديگر با مردم زمانش تجانس ندارد , تنها مى ماند . تنهايى روحى از تنهايى جسمى صد درصد بدتر است . اگر چه اين مثال خيلى رسا نيست , ولى مطلب را روشن مى كند : شما يك عالم بسيار عالم و بسيار با ايمانى را در ميان مردمى جاهل و بى ايمان قرار بدهيد . ولو آن افراد , پدر و مادر و برادران و اقوام نزديكش باشند , او تنهاست. يعنى پيوند جسمانى نمى تواند او را با اينها پيوند بدهد . او از نظر روحى در يك افق زندگى مى كند و اينها در افق ديگرى . گفت : (چندان كه نادان را از دانا وحشت است , دانا را صد چندان از نادان نفرت است(.پيغمبر اكرم در ميان قوم خودش تنها بود , همفكر نداشت . بعد از سى سالگى در حالى كه خودش با خديجه زندگى و عائله تشكيل داده است , كودكى را در دو سالگى از پدرش مى گيرد و مىآورد در خانه خودش . كودك , على بن ابى طالب است . تا وقتى كه مبعوث مى شود به رسالت و تنهائيش با مصاحبت وحى الهى تقريبا از بين مى رود , يعنى تا حدود دوازده سالگى اين كودك , مصاحب و همراهش فقط اين كودك است . يعنى در ميان همه مردم مكه كسى كه لياقت همفكرى و همروحى و هم افقى او را داشته باشد , غير از اين كودك نيست . خود على (عليه السلام) نقل مى كند كه من بچه بودم , پيغمبر وقتى به صحرا مى رفت , مرا روى دوش خود سوار مى كرد و مى برد .
در بيست و پنج سالگى , خديجه از او خواستگارى مى كند . اين زن شيفته خلق و خوى و معنويت حضرت رسول شد . خودش افرادى را تحريك مى كند كه اين جوان را وادار كنيد كه بيايد از من خواستگارى كند . مىآيند , مى فرمايد آخر من چيزى ندارم . خلاصه به او مى گويند تو غصه اين چيزها را نخور و به او مى فهمانند كه خديجه اى كه تو مى گويى اشرافو اعيان و رجال و شخصيتها از او خواستگارى كرده اند و حاضر نشده است , خودش مى خواهد . تا بالاخره داستان خواستگارى و ازدواج رخ مى دهد . عجيب اين است : حالا كه همسر يك زن بازرگان و ثروتمند شده است, ديگر دنبال كار بازرگانى نمى رود . تازه دوره وحدت يعنى دوره انزوا , دوره خلوت , دوره تحنف و دوره عبادتش شروع مى شود . آن حالت تنهايى يعنى آن فاصله روحى اى كه او با قوم خودش پيدا كرده است , روز بروز زيادتر مى شود . ديگر اين مكه و اجتماع مكه , گويى روحش را مى خورد . حركت مى كند تنها در كوههاى اطراف مكه (1) راه مى رود , تفكر و تدبر مى كند . در همين وقت است كه غير از آن كودك يعنى على (عليه السلام) كس ديگر , همراه و مصاحب او نيست . ماه رمضان كه مى شود در يكى از همين كوههاى اطراف مكه - كه در شمال شرقى اين شهر است و از سلسله كوههاى مكه مجزا و مخروطى شكل است - به نام كوه (حرا(كه بعد از آن دوره اسمش را گذاشتند جبل النور (كوه نور) خلوت مى گزيند . براى يك آدم متوسط حداقل يك ساعت طول مى كشد كه از پائين دامنه اين كوه برسد به قله آن , و حدود سه ربع هم طول مى كشد تا پائين بيايد . ماه رمضان كه مى شود اصلا به كلى مكه را رها مى كند و حتى از خديجه هم دورى مى گزيند . يك توشه خيلى مختصر , آبى , نانى با خودش بر مى دارد و مى رود به كوه حرا و ظاهرا خديجه هر چند روز يك مرتبه كسى را مى فرستاد تا مقدارى آب و نان برايش ببرد . تمام اين ماه را به تنهايى در خلوت مى گذراند . البته گاهى فقط على (عليه السلام) در آنجا حضور داشته و شايد هميشه على (عليه السلام) بوده , اين را من الان نمى دانم . قدر مسلم اين است كه گاهى على (عليه السلام) بوده است , چون مى فرمايد :و لقد جاورت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بحراء حبن نزول الوحى . ""آن ساعتى كه وحى نزول پيدا كرد من آنجا بودم "". بسيار روزه مى گرفت . علاوه بر ماه رمضان و قسمتى از شعبان , يك روز در ميان روزه مى گرفت دهه آخر ماه رمضان بسترش بكلى جمع مى شد و در مسجد معتكف مى گشت و يكسره به عبادت مى پرداخت , ولى به ديگران مى گفت: كافى است در هر ماه سه روز روزه بگيريد مى گفت : به اندازه طاقت عبادت كنيد , بيش از ظرفيت خود بر خود تحميل نكنيد كه اثر معكوس دارد . با رهبانيت و انزوا و گوشه گيرى و ترك اهل و عيال مخالف بود , بعضى از اصحاب كه چنين تصميمى گرفته بودند مورد انكار و ملامت قرار گرفتند مى فرمود : بدن شما , زن و فرزند شما و ياران شما همه حقوقى بر شما دارند و مى بايد آنها را رعايت كنيد . در حال انفراد , عبادت را طول مى داد , گاهى در حال تهجد ساعتها سرگرم بود , اما در جماعت به اختصار مى كوشيد , رعايت حال اضعف مامومين را لازم مى شمرد و به آن توصيه مى كرد . احدى از مورخان , مسلمان يا غير مسلمان , مدعى نشده است كه آن حضرت در دوران كودكى يا جوانى , چه رسد به دوران كهولت و پيرى كه دوره رسالت است , نزد كسى خواندن يا نوشتن آموخته است , و همچنين احدى ادعا نكرده و موردى را نشان نداده است كه آن حضرت قبل از دوران رسالت يك سطر خوانده و يا يك كلمه نوشته است . عادتا ممكن نيست كه شخصى در آن محيط , اين فن را بياموزد و در ميان مردم به اين صفتمعروف نشود ... خاور شناسان نيز كه با ديده انتقاد به تاريخ اسلامى مى نگرند كوچكترين نشانه اى بر سابقه خواندن و نوشتن رسول اكرم نيافته , اعتراف كرده اند كه او مردى درس ناخوانده بود و از ميان ملتى درس ناخوانده برخاست. كارلايل در كتاب معروف الابطال مى گويد : (يك چيز را نبايد فراموش كنيم و آن اينكه محمد هيچ درسى از هيچ استادى نياموخته است , صنعت خط تازه در ميان مردم عرب پيدا شده بود).
ويل دورانت در تاريخ تمدن مى گويد : (ظاهرا هيچ كس در اين فكر نبود كه وى (رسول اكرم) را نوشتن و خواندن آموزد . در آن موقع هنر نوشتن و خواندن به نظر عربان اهميتى نداشت ء به همين جهت در قبيله قريش بيش از هفده تن خواندن و نوشتن نمى دانستند . معلوم نيست كه محمد شخصا چيزى نوشته باشد . از پس پيمبرى كاتب مخصوص داشت . معذلك معروف ترين و بليغ ترين كتاب زبان عربى به زبان وى جارى شد و دقايق امور را بهتر از مردم تعليم داده شناخت((2) .
غرض از نقل سخن اينان استشهاد به سخنشان نيست . براى اظهار نظر در تاريخ اسلام و مشرق , خود مسلمانان و مشرق زمينيها شايسته ترند . نقل سخن اينان براى اين است كه كسانى كه خود شخصا مطالعه اى ندارند بدانند كه اگر كوچكترين نشانه اى در اين زمينه وجود مى داشت از نظر مورخان كنجكاو و منتقد غير مسلمان پنهان نمى ماند . رسول اكرم در خلال سفرى كه همراه ابو طالب به شام رفت , ضمن استراحت در يكى از منازل بين راه , برخورد كوتاهى با يك راهب به نام بحيرا (3) داشته است . اين برخورد , توجه خاورشناسان را جلب كرده است كه آيا پيغمبر اسلام از همين برخورد كوتاه چيزى آموخته است ؟ وقتى كه چنين حادثه كوچكى توجه مخالفان را در قديم و جديد برانگيزد , به طريق اولى اگر كوچكترين سندى براى سابقه آشنايى رسول اكرم با خواندن و نوشتن وجود مى داشت , از نظر آنان مخفى نمى ماند و در زير ذره بينهاى قوى اين گروه چندين بار بزرگتر نمايش داده مى شد ... آنچه قطعى و مسلم است و مورد اتفاق علماى مسلمين و غير آنهاست اين است كه ايشان قبل از رسالت كوچكترين آشنايى با خواندن و نوشتن نداشته اند . اما دوره رسالتآن اندازه قطعى نيست . در دوره رسالت نيز آنچه مسلم تر است ننوشتن ايشان است , ولى نخواندنشان آن اندازه مسلم نيست . از برخى روايات شيعه ظاهر مى شود كه ايشان در دوره رسالت مى خوانده اند ولى نمى نوشته اند , هر چند روايات شيعه نيز در اين جهت وحدت و تطابق ندارند . آنچه از مجموع قراين و دلايل استفاده مى شود اين است كه در دوره رسالت نيز نه خوانده اند و نه نوشته اند .در كتب تواريخ نام دبيران رسول خدا آمده است . يعقوبى در جلد دوم تاريخ خويش مى گويد : دبيران رسول خدا كه وحى , نامه ها و پيمان نامه ها را مى نوشتند اينان اند : على بن ابى طالب (عليه السلام) , عثمان بن عفان , عمرو بن العاص , معاوية بن ابى سفيان , شرحبيل بن حسنه , عبدالله بن سعد بن ابى سرح , مغيره بن شعبه , معاذ بن جبل , زيد بن ثابت , حنظلة بن الربيع , ابى بن كعب , جهيم بن الصلت , حصين النميرى((4) . مسعودى در التنبيه والاشراف تا اندازه اى تفصيل مى دهد كه اين دبيران , هر كدام چه نوع كارى را به عهده داشته اند و نشان مى دهد كه اين دبيران بيش از اين توسعه كار داشته و نوعى نظم و تشكيلات و تقسيم كار در ميان بوده است .

دعوت ازخويشاوندان
 

در اوائل بعثت بر پيغمبر اكرم آيه آمد : انذر عشيرتك الاقربين (5) خويشاوندان نزديكت را انذار و اعلام خطر كن . هنوز پيغمبر اكرم اعلام دعوت عمومى به آن معنا نكرده بودند . مى دانيم در آن هنگام على (عليه السلام) جوان بوده در خانه پيغمبر . (عليه السلاملى (عليه السلام) از كودكى در خانه پيغمبر بودند كه آن هم داستانى دارد) رسول اكرم به غذايى ترتيب بده و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را دعوت كن . على (عليه السلام) هم غذايى از گوشت درست كرد و مقدارى شير نيز تهيه كرد كه آنها بعد از غذا خوردند . پيغمبر اكرم اعلام دعوت كرد و فرمود من پيغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم . من مأمورم كه ابتدا شما را دعوت كنم و اگر سخن مرا بپذيريد سعادت دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد . ابولهب كه عمومى پيغمبر بود تا اين جمله را شنيد , عصبانى و ناراحت شد و گفت تو ما را دعوت كردى براى اينكه چنين مزخرفى را به ما بگويى ؟ ! جارو جنجال راه انداخت و جلسه را بهم زد . پيغمبر اكرم براى بار دوم به على (عليه السلام) دستور تشكيل جلسه را داد . خود اميرالمؤمنين كه راوى هم هست مى فرمايد كه اينها حدود چهل نفر بودند يا يكى كم يا يكى زياد . در دفعه دوم پيغمبر اكرم به آنها فرمود هر كسى از شما كه اول دعوت مرا بپذيرد , وصى , وزير و جانشين من خواهد بود . غير از على (عليه السلام) احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار كه پيغمبر اعلام كرد , على (عليه السلام) از جا بلند شد . در آخر پيغمبر فرمود بعد از من تو وصى و وزير و خليفه من خواهى بود .
قريش وپيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)
زمانى كه هنوز حضرت رسول در مكه بودند و قريش مانع بودند كه ايشان تبليغ كنند و وضع سخت و دشوار بود , در ماههاى حرام (6) مزاحم پيغمبر اكرم نمى شدند يا لااقل زياد مزاحم نمى شدند يعنى مزاحمت بدنى مثل كتك زدن نبود ولى مزاحمت تبليغاتى وجود داشت. رسول اكرم هميشه از اين فرصت استفاده مى كرد و وقتى مردم در بازار عكاظ در عرفات جمع مى شدند (آن موقع هم حج بود ولى با يك سبك مخصوص) مى رفت در ميان قبائل گردش مى كرد و مردم را دعوت مى نمود . نوشته اند در آنجا ابولهب مثل سايه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و هر چه پيغمبر مى فرمود , او مى گفت دروغ مى گويد , به حرفش گوش نكنيد .
مردم مدينه ورسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)
مردم مدينه دو قبيله بودند به نام اوس و خزرج كه هميشه با هم جنگ داشتند . يك نفر از آنها به نام اسعد بن زراره مىآيد به مكه براى اينكه از قريش استمداد كند . وارد مى شود بر يكى از مردم قريش . كعبه از قديم معبد بود گو اينكه در آن زمان بت خانه بود و رسم طواف كه از زمان حضرت ابراهيم معمول بود هنوز ادامه داشت. هركس كه مىآمد , يك طوافى هم دور كعبه مى كرد . اين شخص وقتى خواست برود به زيارت كعبه و طواف بكند , ميزبانش به او گفت : (مواظب باش ! مردى در ميان ما پيدا شده , ساحر و جادوگرى كه گاهى در مسجد الحرام پيدا مى شود و سخنان دلرباى عجيبى دارد . يك وقت سخنان او به گوش تو نرسد كه تو را بى اختيار مى كند . سحرى در سخنان او هست(. اتفاقا او موقعى مى رود براى طواف كه رسول اكرم در كنار كعبه در حجر اسماعيل نشسته بودند و با خودشان قرآن مى خواندند . در گوش اين شخص پنبه كرده بودند كه يكوقت چيزى نشنود . مشغول طواف كردن بود كه قيافه شخصى خيلى او را جذب كرد . (رسول اكرم سيماى عجيبى داشتند) . گفت نكند اين همان آدمى باشد كه اينها مى گويند ؟ يك وقت با خودش فكر كرد كه عجب ديوانگى است كه من گوشهايم را پنبه كرده ام . من آدمم , حرفهاى او را مى شنوم , پنبه را از گوشش انداخت بيرون . آيات قرآن را شنيد . تمايل پيدا كرد . اين امر منشأ آشنايى مردم مدينه با رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) شد . بعد آمد صحبتهايى كرد و بعدها ملاقاتهاى محرمانه اى با حضرت رسول كردند تا اينكه عده اى از اينها به مكه آمدند و قرار شد در موسم حج در يكى از شبهاى تشريق يعنى شب دوازدهم وقتى كه همه خواب هستند بيايند در منا , در عقبه وسطى , در يكى از گردنه هاى آنجا , رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) هم بيايند آنجا و حرفهايشان را بزنند . در آنجا رسول اكرم فرمود من شما را دعوت مى كنم به خداى يگانه و . . . و شما اگر حاضريد ايمان بياوريد , من به شهر شما خواهم آمد . آنها هم قبول كردند و مسلمان شدند , كه جريانش مفصل است . زمينه اينكه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) از مكه به مدينه منتقل بشوند فراهم شد . اين اولين حادثه بود . بعد حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) مصعب بن عمير را فرستادند به مدينه و او در آنجا به مردم قرآن تعليم داد . اينهايى كه ابتدا آمده بودند , عده اندكى بودند , به وسيله اين مبلغ بزرگوار عده زياد ديگرى مسلمان شدند و تقريبا جو مدينه مساعد شد . قريش هم روز بروز بر سختگيرى خود مى افزودند , و در نهايت امر تصميم گرفتند كه ديگر كار رسول اكرم را يكسره كنند . در دارالندوه تشكيل جلسه دادند , كه اين آيه قرآن يكسره اشاره به آنهاست .

جلسه دار الندوه
 

دار الندوه حكم مجلس سناى مكه بوده . مكه اساسا نه از خودش حكومتى داشت به شكل پادشاهى يا جمهورى , و نه تابع يك مركزى بود . يكنوع حكومت ملوك الطوايفى داشتند . قرارى داشتند كه از هر قبيله اى چند نفر با شرايطى و از جمله اينكه از چهل سال كمتر نداشته باشند بيايند در آنجا جمع بشوند و درباره مشكلاتى كه پيش مىآيد با يكديگر مشورت كنند و هر چه در آنجا تصميم مى گرفتند , ديگر مردم قريش عمل مى كردند . (دارالندوه(يكى از اطاقهايى بود كه در اطراف مسجد الحرام بود . الان آن محل خراب شده و داخل مسجد الحرام است . در آنجا پيشنهادهايى كردند , گفتند بالاخره بايد به يك شكلى آزادى را از محمد سلب كنيم , يا اساسا او را بكشيم يا حبسش كنيم و يا لااقل شرش را از اينجا بكنيم و تبعيدش كنيم , هر جا مى خواهد برود . در اينجاست كه هم شيعه و هم سنى نوشته اند پيرمردى در اين مجلس ظاهر شد با اينكه قرار نبود كه غير قريش كس ديگر را در آنجا راه بدهند و گفت من اهل نجد هستم . گفتند اينجا جاى تو نيست . گفت نه , من راجع به همين موضوعى كه قريش در اينجا بحث مى كنند صحبت و فكر دارم . بالاخره اجازه گرفت و داخل شد . به هر حال در تاريخ , او به نام شيخ نجدىمعروف شد كه در آن مجلس شيخ نجدى هم اظهار نظر كرد و در آخر هم نظر شيخ نجدى تصويب شد . آن پيشنهاد كه گفتند يك نفر را بفرستند پيغمبر را بكشد رد شد . همان شيخ نجدى گفت اين عملى نيست . اگر شما يك نفر بفرستيد , قطعا بنى هاشم به انتقام خون محمد او را خواهند كشت و كيست كه يقين داشته باشد كه كشته مى شود و حاضر شود اين كار را انجام دهد . گفتند او را حبس مى كنيم . گفت حبس هم مصلحت نيست زيرا باز بنى هاشم به اعتبار اينكه به آنها بر مى خورند كه فردى از آنها محبوس باشد , اگر چه به تنهايى زورشان به شما نمى رسد ولى ممكن است در موقع حج كه مردم جمع مى شوند , از نيروى مردم استمداد كنند و محمد را از حبس بيرون بكشند . پيشنهاد تبعيد شد . گفت اين از همه خطرناكتر است . او مردى خوش صورت و خوش بيان و گيرا است. الان به تنهايى در اين شهر افراد شما را به تدريج دارد جذب مى كند .يك وقت مى بينيد رفتدر ميان قبايل عرب چندين هزار نفر را پيرو خودش كرد و با چندين هزار مسلح آمد سراغ شما . در آخر پيشنهاد شد و مورد قبول واقع شد كه او را بكشند ولى به اين شكل كه از هر يك از قبايل قريش يك نفر در كشتن شركت كند , و از بنى هاشم هم يك نفر باشد (چون از بنى هاشم , ابولهب را در ميان خودشان داشتند) و دسته جمعى او را بكشند و به اين ترتيب خونش را لوث كنند , و اگر بنى هاشم ادعا كردند , مى گوييم قبيله شما هم شركت داشتند . حداكثر اين است كه به آنها ديه مى دهيم . ديه ده انسان را هم خواستند , مى دهيم .

هجرت پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم)
 

همان شبى كه اينها تصميم گرفتند اين تصميم محرمانه را اجرا بكنند وحى الهى بر پيغمبر اكرم نازل شد (همان حرفى كه به موسى گفته شد : ان الملا يأتمرون بك يقتلوك فاخرج) : و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوكاو يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين . از مكه بيرون برو , خواستند شبانه بريزند . ابولهب كه يكى از آنها بود مانع شد . گفت شب ريختن به خانه كسى صحيح نيست . در آنجا زن هست , بچه هست , يك وقت اينها مى ترسند يا كشته مى شوند . بايد صبر كنيم تا صبح شود . (باز همين مقدار وجدان و شرف داشت) . گفتند بسيار خوب . آمدند دور خانه پيغمبر حلقه زدند و كشيك مى دادند , منتظر كه صبح بشود و در روشنايى بريزند خانه پيغمبر . اين مطلب مورد اتفاق جميع محدثين و مورخين است و در اين جهت حتى يك نفر تشكيك نكرده است كه پيغمبر اكرم , على عليه السلام را خواست و فرمود على جان ! تو امشب بايد براى من فداكارى بكنى . عرض كرد يا رسول الله ! هر چه شما امر بفرماييد . فرمود امشب , تو در بستر من مى خوابى و همان برد و جامه اى را كه من موقع خواب به سر مى كشم به سر ميكشى . عرض كرد : بسيار خوب . قبلا على عليه السلام و (هند بن ابى هاله(آن نقطه اى كه رسول اكرم بايد بروند در آنجا مخفى بشوند يعنى غار ثور را در نظر گرفتند , چون قرار بود در مدتى كه حضرت در غار هستند رابطه مخفيانه اى در كار باشد و اين دو , مركب فراهم كنند و آذوقه برايشان بفرستند . شب , على (عليه السلام) آمد خوابيد و پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) بيرون رفت . در بين راه كه حضرت مى رفتند به ابوبكر برخورد كردند . حضرت, ابوبكر را با خودشان بردند . در نزديكى مكه غارى است به نام غار ثور , در غرب مكه و در يكراهى است كه اگر كسى بخواهد به مدينه برود از آنجا نمى رود . مخصوصا راه را منحرف كردند . پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) با ابوبكر رفتند و در آن محل مخفى شدند . قريش هم منتظر كه صبح دسته جمعى بريزند و اينقدر كارد و چاقو به حضرت بزنند نه با شمشير كه بگويند يك نفر كشته كه حضرت كشته بشود و بعد هم اگر بگويند كى كشت , بگويند هر كسى يك وسيله اى داشت و ضربه اى زد . اول صبح كه شد اينها مراقب بودند كه يك وقت پيغمبر اكرم از آنجا بيرون نرود . ناگاه كسى از جا بلند شد . نگاه كردند ديدند على است . گفتند : محمد كجاست ؟ فرمود مگر شما او را به من سپرده بوديد كه از من مى خواهيد ؟ گفتند پس چه شد ؟ فرمود : شما تصميم گرفته بوديد كه او را از شهرتان تبعيد كنيد , او هم خودش تبعيد شد . خيلى ناراحت شدند . گفتند بريزيم همين را به جاى او بكشيم , حالا خودش نيست جانشينش را بكشيم . يكى از آنها گفت او را رها كنيم , جوان است و محمد فريبش داده است. فرمود : به خدا قسم اگر عقل مرا در ميان همه مردم دنيا تقسيم كنند , اگر همه ديوانه باشند عاقل مى شوند . از همه تان عاقل تر و فهميده ترم .

غارثور
 

حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) را تعقيب كردند . دنبال اثر پاى حضرت را گرفتند تا به آن غار رسيدند . ديدند اينجا اثرى كه كسى به تازگى درون غار رفته باشد نيست . عنكبوتى هست و در اينجا تنيده است , و مرغى هست و لانه او . گفتند نه , اينجا نمى شود كسى آمده باشد . تا آنجا رسيدند كه حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) و ابوبكر صداى آنها را مى شنيدند و همين جا بود كه ابوبكر خيلى مضطرب شده و قلبش به طپش افتاده بود و مى ترسيد . اين آيه قرآن است, يعنى روايت نيست كه بگوييم فقط شيعه ها قبول دارند و سنيها قبول ندارند . آيه اين است : الا تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا . يعنى اگر شما مردم قريش پيغمبر را يارى نكنيد , خدا او را يارى كرد و يارى مى كند همچنانكه در داستان غار , پيغمبر را يارى كرد , در شب هجرت در حالى كه آن دو در غار بودند . (همان نشان مى دهد كه غير از پيغمبر يكنفر ديگر هم بوده است كه همان ابوبكر است . اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا . كلمه صاحب اصلا در لغت عرب يعنى همراه . حتى به حيوانى هم كه همراه كسى باشد عرب مى گويد : صاحب) . آنگاه كه پيغمبر به همراه خود گفت : نترس , غصه نخور , خدا با ماست . فانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها خداوند وقار خودش را بر پيغمبر نازل كرد . ديگر نمى گويد وقار را بر هر دو نفر نازل كرد . رحمت خودش را بر پيغمبر نازل كرد و پيغمبر را تأييد نمود . نمى گويد هر دو را تأييد كرد . حالا بگذاريم از اين قضيه . تا به اين مرحله رسيد , از همان جا برگشتند . گفتند ما نفهميديم اين چطور شد ؟ به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت ؟. سه شبانه روز يا بيشتر پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) در همان غار بسر بردند . آن دلهاى شب كه مى شد , هند بن ابى هاله كه پسر خديجه است از شوهر ديگرى , و مرد بسيار بزرگوارى است محرمانه آذوقه مى برد و بر مى گشت . قبلا قرار گذاشته بودند مركب تهيه كنند . دو تا مركب تهيه كردند و شبانه بردند كنار غار , آنها سوار شدند و راه مدينه را پيش گرفتند .
حالا قرآن مى گويد ببينيد خداوند پيغمبر را در چه سختيهايى به چه نحوى كمك و مدد كرد . آنها نقشه كشيدند و فكر كردند و سياست به كار بردند ولى نمى دانستند كه خدا اگر بخواهد , مكر او بالاتر است . و اذ يمكر بك الذين كفروا و آنگاه كه كافران درباره تو مكر و حيله به كار مى برند براى اينكه يكى از سه كار را درباره تو انجام بدهند : ليثبتوك (اثبات(معنايش حبس است . چون كسى را كه حبس مى كنند در يكجا ثابت و ساكن نگه مى دارند . عرب وقتى مى گويد (اثبت(يعنى حبس كن) براى اينكه تو را در يك جا ثابت نگه دارند يعنى زندانيت كنند . او يقتلوك يا خونت را بريزند . او يخرجوك يا تبعيدت كنند . و يمكرون آنها مكر مى كنند . قريش به مكر و حيله هاى خودشان خيلى اعتماد داشتند و مثلا مى گفتند چنان مى كنيم كه خونش لوث بشود , ولى نمى دانستند كه بالاى همه اين تدبيرها و نقشه ها تقدير و اراده الهى است و اگر بنده اى مشمول عنايت الهى بشود , هيچ قدرتى نمى تواند او را از ميان ببرد . (مكر(نقشه اى استكه هدفش روشن نيست. اگر انسان نقشه اى بكشد كه آن نقشه هدف معينى در نظر دارد اما مردم كه مى بينند خيال مى كنند براى هدف ديگرى است , اين را مى گويند مكر خدا هم گاهى حوادث را طورى به وجود مى آورد كه انسان نمى داند اين حادثه براى فلان هدف و مقصد است , خيال مى كند براى هدف ديگرى است , ولى نتيجه نهائيش چيز ديگرى است . اين است كه خدا هم مكر مى كند يعنى خدا هم حوادثى به وجود مىآورد كه ظاهرش يك طور است ولى هدف اصلى چيز ديگر است . آنها مكر مى كنند, خدا هم مكر مى كند , و خدا از همه مكر كنندگان بالاتر و بهتر است .

مهاجرين
 

گروهى از مسلمانهاى صدر اسلام , مهاجرين اولين يا به تعبير قرآن (سابقون الاولون(ناميده مى شوند . مهاجرين اولين يعنى كسانى كه قبل از آنكه پيغمبر اكرم به مدينه تشريف ببرند مسلمان شده بودند و آن وقتى كه بنا شد پيغمبر اكرم خانه و ديار را , مكه را رها كنند و بيايند به مدينه , اينها همه چيز خود را يعنى زن و زندگى و مال و ثروت و خويشاوندان و اقارب خويش را يكجا رها كردند و به دنبال ايده و عقيده و ايمان خودشان رفتند . اين يك مسئله شوخى نيست . فرض كنيد براى ما چنين چيزى پيش بيايد و بخواهيم براى ايمان خودمان كار بكنيم . خودمان را در نظر بگيريم با كار و شغل و زن و بچه خود , با همين وضعى كه الان داريم . يكدفعه از طرف رهبر دينى و ايمانى ما فرمان صادر مى شود كه همه يكجا بايد از اينجا حركت كنيم برويم در يك مملكت ديگر يا در يك شهر ديگر , آنجا را مركز قرار بدهيم . ناگهان بايد شغل و زن و بچه و پدر و مادر و برادر و خواهر و خلاصه زندگيمان را رها كنيم و راه بيفتيم . اين از كمال خلوص و از نهايت ايمان حكايت مى كند . قرآن اينها را مهاجرين اولين مى نامد . ..

انصار
 

دسته دوم كه اينجا به آنها اشاره شده است , كسانى هستند كه قرآن آنها را (انصار(مى نامد يعنى ياوران . مقصود , مسلمانانى هستند كه در مدينه بودند و در مدينه اسلام اختيار كرده بودند و حاضر شدند كه شهر خودشان را مركز اسلام قرار بدهند و برادران مسلمانشان را كه از مكه و جاهاى ديگر و البته بيشتر از مكه مى آيند در حالى كه هيچ ندارند و دست خالى مى آيند بپذيرند و نه تنها در خانه هاى خود جاى بدهند و به عنوان يك مهمان بپذيرند بلكه از جان و مال و حيثيت آنها حمايت كنند مثل خودشان . به طورى كه در تاريخ آمده است , منهاى ناموس , هر چه داشتند با برادران مسلمان خود به اشتراك در ميان گذاشتند و حتى برادران مسلمان را بر خودشان مقدم مى داشتند : و يؤثرون على انفسهم ولو كان بهم خصاصه (8) . آن هجرت بزرگ مسلمين صدر اسلام خيلى اهميت داشت ولى اگر پذيرش انصار نمى بود آنها نمى توانستند كارى انجام بدهند . اينها را هم قرآن تحت عنوان و الذين آووا و نصروا ذكر مى كند .آنان كه پناه دادند و يارى كردند اين مهاجران را . هم مهاجرت آنها در روزهاى سختى اسلام بود , هم يارى كردن اينها . هم آنها گذشت و فداكاريشان زياد بود هم اينها .

منافقين وبيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم)
 

ان الذين جاؤا بالافك عصبه منكم لا تحسبوه شرا لكم بل هو خير لكم لكل مرىء منهم ما اكتسب من الاثم و الذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم 0 لولا اذ سمعتموه ظن المؤمنون والمؤمنات بانفسهم خيرا و قالوا هذا افك مبين. آيات به اصطلاح افك است .(افك)دروغ بزرگى (تهمتى) است كه براى بردن آبروى رسول خدا بعضى از منافقين براى همسر رسول خدا جعل كردند . داستانش قبلا به تفصيل ذكرشد (9) . اكنون آياترا مى خوانيم و نكاتى كه از اين آيات استفاده مى شود كه نكات تربيتى و اجتماعى بسيار حساسى است و حتى مورد ابتلاى خود ما در زمان خودمان است بيان مى كنيم . آيه مى فرمايد . ( ان الذين جاؤا بالافك عصبه منكم( آنان كه (افك (را ساختند و خلق كردند , بدانيد يك دسته متشكل و يك عده افراد به هم وابسته از خود شما هستند . قرآن به اين وسيله مؤمنين و مسلمين را بيدار مى كند كه توجه داشته باشيد در داخل خود شما , از متظاهران به اسلام , افراد و دسته جاتى هستند كه دنبال مقصدها و هدفهاى خطرناكمى باشند , يعنى قرآن مى خواهد بگويد قصه ساختن اين (افك)از طرف كسانى كه ساختند روى غفلت و بى توجهى و ولنگارى نبود , روى منظور و هدف بود , هدف هم بى آبرو ساختن پيغمبر و از اعتبار انداختن پيغمبر بود , كه به هدفشان نرسيدند . قرآن مى گويد آنها يك دسته به هم وابسته از ميان خود شما بودند , و بعد مى گويد اين شرى بود كه نتيجه اش خير بود , و در واقع اين شر نبود : ( لا تحسبوه شرا لكم بل هو خير لكم( , گمان نكنيد كه اين يك حادثه سوئى بود و شكستى براى شما مسلمانان بود , خير , اين داستان با همه تلخى آن به سود جامعه اسلامى بود . حال چرا قرآن اين داستان را خير مى داند نه شر و حال آن كه داستان بسيار تلخى بود ؟ داستانى براى مفتضح كردن پيغمبر اكرم ساخته بودند و روزهاى متوالى حدود چهل روز گذشت تا اينكه وحى نازل شد و تدريجا اوضاع روشن گرديد . خدا مى داند در اين مدت بر پيغمبر اكرم و نزديكان آن حضرت چه گذشت !
اين را به دو دليل قرآن مى گويد خير است : يك دليل اينكه اين گروه منافق شناخته شدند . در هر جامعه اى يكى از بزرگترين خطرها اين است كه صفوف مشخص نباشد , افراد مؤمن و افراد منافق همه در يك صف باشند . تا وقتى كه اوضاع آرام است خطرى ندارد . يك واقعه كه براي اجتماع بوجود بيايد، اجتماع از ناحيه منافقين بزرگترين صدمه ها را مى بيند . لهذا به واسطه حوادثى كه براى جامعه پيش مىآيد باطن ها آشكار مى شود و آزمايش پيش مىآيد , مؤمنها در صف مؤمنين قرار مى گيرند و منافقها پرده نفاقشان دريده مى شود و در صفى كه شايسته آن هستند قرار مى گيرند . اين يك خير بزرگ براى جامعه است . آن منافقينى كه اين داستان را جعل كرده بودند , آنچه برايشان به تعبير قرآن ماند (اثم(بود . (اثم(يعنى داغ گناه . تا زنده بودند , ديگر اعتبار پيدا نكردند . فايده دوم اين بود كه سازندگان داستان , اين داستان را آگاهانه جعل كردند نه ناآگاهانه , ولى عامه مسلمين نا آگاهانه ابزار اين (عليه السلام )صبه قرار گرفتند . اكثريت مسلمين با اينكه مسلمان بودند , با ايمان و مخلص بودند و غرض نداشتند بلند گوى اين (عليه السلام )صبه قرار گرفتند ولى از روى عدم آگاهى و عدم توجه , كه خود قرآن مطلب را خوب تشريح مى كند . اين يك خطر بزرگ است براى يك اجتماع , كه افرادش نا آگاه باشند . 10 .
فايده دوم : اشتباهى كه مسلمين كردند اين بود كه (مشخص شد) يعنى حرفى را كه يك عصبه (يك جمعيت و يك دسته به هم وابسته) جعل كردند , ساده لوحانه و ناآگاهانه از آنها شنيدند و بعد كه به هم رسيدند , گفتند : چنين حرفى شنيدم , آن يكى گفت : من هم شنيدم , ديگرى گفت : نمى دانم خدا عالم است , باز اين براى او نقل كرد و نتيجه اين شد كه جامعه مسلمان , ساده لوحانه و نا آگاهانه بلند گوى يك جمعيت چند نفرى شد . اين داستان (افك(كه پيدا شد يك بيدار باش عجيبى بود .: از يك طرف آنها را شناختيم و از طرف ديگر خودمان را شناختيم . ما چرا چنين اشتباه بزرگى را مرتكب شديم , چرا ابزار دست اينها شديم ؟ !... فايده دوم داستان افك همين بود كه به مسلمين يك آگاهى و يك هوشيارى داد . در خود قرآن آورد كه براى هميشه بماند , مردم بخوانند و براى هميشه درس بگيرند كه مسلمان ! نا آگاهانه ابزار قرار نگير , نا آگاهانه بلندگوى دشمن نباش . گاهى يك چيزى را يك مغرض عليه مسلمين جعل كرده , آنقدر شايع شده كه كم كم داخل كتابها آمده , بعد آنقدر مسلم فرض شده كه خود مسلمين باورشان آمده است , مثل داستان كتابسوزى اسكندريه .

تاريخچه نبرد مسلمين
 

مى دانيم كه اسلام دين توحيد است و براى هيچ مسئله اى به اندازه توحيد يعنى خداى يگانه را پرستش كردن و غير او را پرستش نكردن اهميتقائل نيست و نسبت به هيچ مسئله اى به اندازه اين مسئله حساسيت ندارد . مردم قريش كه در مكه بودند مشرك بودند . اين بود كه يك نبرد پى گيرى ميان پيغمبر اكرم و مردم قريش كه همان قبيله رسول اكرم بودند در گرفت. سيزده سال پيغمبر اكرم در مكه بودند . در تمام دوره سيزده ساله مكه به احدى اجازه جهاد و حتى دفاع نداد , تا آنجا كه واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهى به حبشه مهاجرت كردند , اما سايرين ماندند و زجر كشيدند . تنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت جهاد داده شد . در دوره مكه مسلمانان تعليمات ديدند , با روح اسلام آشنا شدند , ثقافت اسلامى در اعماق روحشان نفوذ يافت. نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر كدام يك مبلغ واقعى اسلام بودند و رسول اكرم كه آنها را به اطراف و اكناف مى فرستاد خوب از عهده بر مىآمدند . هنگامى هم كه به جهاد مى رفتند مى دانستند براى چه هدف و ايده اى مى جنگند . به تعبير اميرالمؤمنين عليه السلام : و حملوا بصائرهم على اسيافهم (11) . (همانا بصيرتها و انديشه هاى روشن و حساب شده خود را بر شمشيرهاى خود حمل مى كردند(. چنين شمشيرهاى آبديده و انسانهاى تعليمات يافته بودند كه توانستند رسالت خود را در زمينه اسلام انجام دهند . بعداز13سال ,رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) آمدند مدينه و در مدينه بود كه مسلمين قوت و قدرتى پيدا كردند . جنگ بدر و جنگ احد و جنگ خندق و چند جنگ كوچك ديگر ميان مسلمين كه در مدينه بودند با مشركين قريش كه در مكه بودند درگرفت . در جنگ بدر مسلمانها فتح خيلى بزرگى نمودند .

غزوه احد
 

چنانكه مى دانيم , ماجراى احد به صورت غم انگيزى براى مسلمين پايان يافت . هفتاد نفر از مسلمين و از آن جمله جناب حمزه , عموى پيغمبر , شهيد شدند . مسلمين در ابتدا پيروز شدند و بعد در اثر بى انضباطى گروهى كه از طرف رسول خدا بر روى يك (تل(گماشته شدند , مورد شبيخون دشمن واقع شدند . گروهى كشته و گروهى پراكنده شدند و گروه كمى دور رسول اكرم باقى ماندند . آخر كار همان گروه اندك بار ديگر نيروها را جمع كردند و مانع پيشروى بيشتر دشمن شدند . مخصوصا شايعه اينكه رسول اكرم كشته شد بيشتر سبب پراكنده شدن مسلمين گشت, اما همين كه فهميدند رسول اكرم زنده است نيروى روحى خويش را بازيافتند .

صلح حديبيه
 

پيغمبر اكرم در زمان خودشان صلحى كردند كه اسباب تعجب و بلكه اسباب ناراحتى اصحابشان شد , ولى بعد از يكى دو سال تصديق كردند كه كار پيغمبر درست بود . سال ششم هجرى است , بعد از آن است كه جنگ بدر , آن جنگ خونين به آن شكل واقع شده و قريش بزرگترين كينه ها را با پيغمبر پيدا كرده اند , وبعد از آن است كه جنگ احد پيش آمده و قريش تا اندازه اى از پيغمبر انتقام گرفته اند و باز مسلمين نسبت به آنها كينه بسيار شديدى دارند , و به هر حال , از نظر قريش دشمن ترين دشمنانشان پيغمبر , و از نظر مسلمين هم دشمن ترين دشمنانشان قريش است . ماه ذى القعده پيش آمد كه به اصطلاح ماه حرام بود . در ماه حرام سنت جاهليت نيز اين بود كه اسلحه به زمين گذاشته مى شد و نمى جنگيدند . دشمنهاى خونى , در غير ماه حرام اگر به يكديگر مى رسيدند , البته همديگر را قتل عام مى كردند ولى در ماه حرام به احترام اين ماه اقدامى نمى كردند . پيغمبر خواست از همين سنت جاهليت در ماه حرام استفاده كند و برود وارد مكه شود و در مكه عمره اى بجا آورد و برگردد . هيچ قصدى غير از اين نداشت . اعلام كرد و باهفتصد نفر و به قول ديگر با هزار و چهارصد نفر - از اصحابش و عده ديگرى حركت كرد , ولى از همان مدينه كه خارج شدند محرم شدند , چون حجشان حج قران بود كه سوق هدى مى كردند يعنى قربانى را پيش از خودشان حركت مى دادند و علامت خاصى هم روى شانه قربانى قرار مى دادند , مثلا روى شانه قربانى كفش مى انداختند - كه از قديم معمول بود - كه هر كسى مى بيند بفهمد كه اين حيوان قربانى است . دستور داد كه اينها كه هفتصد نفر بودند هفتاد شتر به علامت قربانى در جلوى قافله حركت دهند كه هر كسى كه از دور مى بيند بفهمد كه ما حاجى هستيم نه افراد جنگى . از آنجا كه كار , مخفيانه نبود و علنى بود , قبلا خبر به قريش رسيده بود . پيغمبر در نزديكي هاى مكه اطلاع يافت كه قريش , زن و مرد و كوچك و بزرگ , از مكه بيرون آمده و گفته اند : (به خدا قسم كه ما اجازه نخواهيم داد كه محمد وارد مكه شود(. با اينكه ماه , ماه حرام بود , اينها گفتند ما در اين ماه حرام مى جنگيم . از نظر قانون جاهليت هم كار قريش بر خلاف سنت جاهليت بود . پيغمبر تا نزديك اردوگاه قريش رفت و در آنجا دستور داد كه پايين آمدند . ابتدا از طرف قريش چندين نفر به ترتيب آمدند كه تو چه مى خواهى و براى چه آمده اى ؟ پيغمبر فرمود من حاجى هستم و براى حج آمده ام , كارى ندارم , حجم را انجام مى دهم , بر مى گردم و مى روم . هر كس هم كه مىآمد , وضع اينها را كه مى ديد مى رفت به قريش مى گفت : مطمئن باشيد كه پيغمبر قصد جنگ ندارد . ولى آنها قبول نكردند و مسلمين (خود پيغمبر اكرم هم) چنين تصميم گرفتند كه ما وارد مكه مى شويم ولو اينكه منجر به جنگيدن شود , ما كه نمى خواهيم بجنگيم , اگر آنها با ما جنگيدند با آنها مى جنگيم . (بيعت الرضوان(در آنجا صورت گرفت . مجددا با پيغمبر بيعت كردند براى همين امر , تا اينكه نماينده اى از طرف قريش آمد و گفت كه ما حاضريم با شما قرار داد ببنديم . پيغمبر فرمود : من هم حاضرم . پيغامهايى كه پيغمبر مى داد پيغامهاى مسالمت آميزى بود . به چند نفر از اين پيام رسانها فرمود : (ويح قريش (12) اكلتهم الحرب واى به حال قريش , جنگ اينها را تمام كرد . اينها از من چه مى خواهند ؟ مرا وا بگذارند با ديگر مردم , يا من از بين مى روم , در اين صورت آنچه آنها مى خواهند به دست ديگران انجام شده , و يا من بر ديگران پيروز مى شوم كه باز به نفع اينهاست , زيرا من يكى از قريش هستم , باز افتخارى براى اينهاست (فايده نكرد . گفتند قرار داد صلح مى بنديم . مردى به نام سهل بن عمرو را فرستادند و قرار داد صلح بستند كه پيغمبر امسال بر گردد و سال آينده حق دارد بيايد اينجا و سه روز در مكه بماند , عمل عمره اش را انجام دهد و باز گردد . همينكه اين قرار داد صلح رابستند ، مسلمين آزادى پيدا كردند وآزادانه مى توانستند اسلام را تبليغ كنند , در مدت يك سال يا كمتر , از قريش آن اندازه مسلمان شد كه در تمام آن مدت بيست سال مسلمان نشده بود . بعد هم اوضاع آنچنان به نفع مسلمين چرخيد كه مواد قرار داد خودبخود از طرف خود قريش از بين رفت و يك شور عملى و معنوى در مكه پديد آمد .به هر حال اين قرار داد صلح براى همين خصوصيت بود كه زمينه روحى مردم براى عمليات بعدى فراهم تر بشود , و همين طور هم شد , عرض كردم مسلمين بعد از آن در مكه آزادى پيدا كردند , و بعد از اين آزادى بود كه مردم دسته دسته مسلمان مى شدند , و آن ممنوعيتها به كلى از ميان برداشته شده بود .

فتح مكه
 

در سال هشتم هجرت , پيغمبر اكرم مكه را فتح كرد , فتحى بدون خونريزى .
فتح مكه براى مسلمين يك موفقيت بسيار عظيم بود چون اهميت آن تنها از جنبه نظامى نبود , از جنبه معنوى بيشتر بود تا جنبه نظامى . مكه ام القراء عرب و مركز عربستان بود . قهرا قسمتهاى ديگر تابع مكه بود و به علاوه يك اهميتى بعد از قضيه عام الفيل و ابرهه كه حمله برد به مكه و شكست خورد پيدا كرده بود . بعد از اين قضيه اين فكر براى همه مردم عرب پيدا شده بود كه اين سرزمين تحت حفظ و حراست خداوند است و هيچ جبارى بر اين شهر مسلط نخواهد شد . وقتى پيغمبر اكرم به آن سهولت آمد مكه را فتح كرد گفتند پس اين امر دليل بر آن است كه او بر حق است و خدا راضى است . به هر حال اين فتح خيلى براى مسلمين اهميت داشت. مسلمين وارد مكه شدند . مشركين هم در مكه بودند . تدريجا از قريش هم خيلى مسلمان شده بودند . يك جامعه دوگانه اى در مكه به وجود آمده بود , نيمى مسلمان و نيمى مشرك . حاكم مكه از طرف پيغمبر اكرم معين شده بود يعنى مشركين و مسلمين تحت حكومت اسلامى زندگى مى كردند . بعد از فتح مكه مسلمين و مشركين با هم حج كردند با تفاوتى كه ميان حج مشركين و حج مسلمين وجود داشت . آنها آداب خاصى داشتند كه اسلام آنها را نسخ كرد . ..

برائت ازمشركين
 

حج يك سنت ابراهيمى ست كه كفار قريش در آن تحريفهاى زيادى كرده بودند . اسلام با آن تحريف ها مبارزه كرد . پس يك سال هم به اين وضع باقى بود.} سال نهم هجرى شد در اين سال پيغمبر اكرم در ابتدا به ابوبكر مأموريت داد كه از مدينه برود به مكه و سمت اميرالحاجى مسلمين را داشته باشد , ولى هنوز از مدينه چندان دور نشده بود (13) كه جبرئيل بر رسول اكرم نازل شد (اين را شيعه و سنى نقل كرده اند) و دستور داد پيغمبر , على (عليه السلام) را مأموريت بدهد براى امارت حجاج و براى ابلاغ سوره برائت . اين سوره اعلام خيلى صريح و قاطعى است به عموم مشركين به استثناى مشركينى كه با مسلمين هم پيمان اند و پيمانشان هم مدت دار است و بر خلاف پيمان هم رفتار نكرده اند , مشركينى كه با مسلمين يا پيمان ندارند يا اگر پيمان دارند بر خلاف پيمان خودشان رفتار كرده اند و قهرا پيمانشان نقض شده است . اعلام سوره برائت اين است كه على (عليه السلام) بيايد در مراسم حج در روز عيد قربان كه مسلمين و مشركين همه جمع هستند , به همه مشركين اعلام كند كه از حالا تا مدت چهار ماه شما مهلت داريد و آزاد هستيد هر تصميمى كه مى خواهيد بگيريد . اگر اسلام اختيار كرديد يا از اين سرزمين مهاجرت كرديد , كه هيچ , و الا شما نمى توانيد در حالى كه مشرك هستيد در اينجا بمانيد . ما دستور داريم شما را قلع و قمع كنيم به كشتن , به اسير كردن , به زندان انداختن و به هر شكل ديگرى . در تمام اين چهار ماه كسى متعرض شما نمى شود . اين چهار ماه مهلت است كه شما درباره خودتان فكر بكنيد . اين سوره با كلمه (برائه((14) شروع مى شود : برائه من الله و رسوله الا الذين عاهدتم من المشركين . اعلام عدم تعهد است از طرف خدا و از طرف پيغمبر خدا در مقابل مردم مشرك و در آيات بعد تصريح مى كند همان مردم مشركى كه شما قبلا با آنها پيمان بسته ايد و آنها نقض پيمان كرده اند. على (عليه السلام) آمد در مراسم حج شركت كرد . اول در خود مكه اين عدم تعهد را اعلام كرد , ظاهرا (ترديد از من است) در روز هشتم كه حجاج حركت مى كنند به طرف عرفات (15) در يكمجمع عمومى در مسجدالحرام سوره برائت را به مشركين اعلام كرد ولى براى اينكه اعلام به همه برسد و كسى نباشد كه بى خبر بماند , وقتى كه مى رفتند به عرفات و بعد هم به منا , در مواقع مختلف , در اجتماعات مختلف هى مى ايستاد و بلند اعلام مى كرد و اين اعلام خدا و رسول را با فرياد به مردم ابلاغ مى نمود . نتيجه اين بود كه ايها الناس ! امسال آخرين سالى است كه مشركين با مسلمين حج مى كنند . ديگر از سال آينده هيچ مشركى حق حج كردن ندارد و هيچ زنى حق ندارد لخت و عريان طواف كند . يكى از بدعتهايى كه قريش به وجود آورده بودند اين بود كه به مردم غير قريش اعلام كرده بودند هر كس بخواهد طواف بكند حق ندارد با لباس خودش طواف بكند , بايد از ما لباس عاريه كند يا كرايه كند , و اگر كسى با لباس خودش طواف مى كرد مى گفتند اين لباس را تو بايد اينجا صدقه بدهى يعنى به فقرا بدهى . زورگويى مى كردند . يك سال زنى آمده بود براى حج و مى خواست با لباس خودش طواف بكند . گفتند اين كار ممنوع است . بايد اين لباس را بكنى و لباس ديگرى را در اينجا تهيه بكنى . گفت بسيار خوب , پس لخت و عور طواف مى كنم . گفتند مانعى ندارد . آنوقت بعضيها كه نمى خواستند با لباس قريش طواف بكنند و از لباس خودشان صرف نظر بكنند , لخت و عور دور خانه كعبه طواف مى كردند . جزء اعلامها اين بود كه طواف لخت و عريان قدغن شد , هيچكس حق ندارد لخت و عور طواف بكند و اين حرف مهملى هم كه قريش گفته اند بايد از ما لباس كرايه كنيد غلط است. اين هم كه اگر كسى با لباس احرام خود يا غير لباس احرام (لباس احرام را شرط نمى دانستند) طواف كرد بايد آن را بدهد به فقرا , لازم نيست , بايد نگه دارد براى خود .

حجة الوداع
 

حجة الوداع (16)آخرين حج پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) است و شايدايشان بعد از فتح مكه يك حج بيشتر نكردند , البته قبل از حجة الوداع حج عمره كرده بودند . رسول اكرم صلاى عام دادند و مخصوصا مردم را دعوت كردند كه به اين حج بيايند . همه را جمع كردند و بعد در مواقع مختلف , در مسجد الحرام , در عرفات , در منا و بيرون منا , در غدير خم و در جاهاى ديگر خطابه هاى عمومى خود را القا كردند . از جمله در غدير خم بعد از آنكه جا به جا مطالبى را فرموده بود , مطلبى را به عنوان آخرين قسمت با بيان شديدى ذكر نمود . برخي معتقداند فلسفه اينكه پيغمبر اين مطلب را در آخر فرمود همين آيه اى است كه در آنجا قرائت كرد : يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته (17) بعد از اينكه پيغمبر اكرم در عرفات و منا و مسجد الحرام كليات اسلامى را در باب اصول و فروع بيان كرده كه مهمترين سخنان ايشان است , يك مرتبه در غدير خم اينطور مى فرمايد : مطلبى است كه اگر آنرا نگويم هيچ چيز را نگفته ام فما بلغت رسالته به من گفته اند كه اگر آنرا نگويى هيچ چيز را نگفته اى يعنى همه هبا و هدر است . بعد مى فرمايد : الست اولى بكم من انفسكم ؟ (اشاره به آيه قرآن است كه : النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم آيا من حق تسلط و ولايتم بر شما از خودتان بيشتر نيست ؟ همه گفتند بلى يا رسول الله . حضرت فرمود : من كنت مولاه فهذا على مولاه . اين حديث هم مثل حديث ثقلين داراى اسناد زيادى است .
نانوشته‏اى گوياتر از صد نوشته
رويدادهاى پس از غدير تا زمان گسيل سپاه اسامه و رفتارهاى‏مخالفت جويانه عده‏اى نه چندان اندك از صحابيان، حكايت از آن‏داشت كه جمعى با توجه به ناخوشى رسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)در انتظار مرگ‏پيامبر و در انديشه تصاحب حكومت‏اند و براى اين هدف از هيچ‏مخالفتى دريغ نمى‏ورزند. از همين رو پيامبر با آگاهى از حوادثى‏كه به انتظار مرگ حضرتش كمين كرده بود و با شناختى كه از برخى‏اطرافيان خود داشت، در آخرين فرصت زندگى بر آن شد تا با بيان‏ساده و روشن مهم‏ترين پيام دوران رسالتش مسير آيندگان را ترسيم‏نمايد. در روز پنجشنبه(چهار روز پيش از ارتحال)در آخرين روزها كه‏ارتباط انسانها از آسمان قطع مى‏گرديد، پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) در حالى‏كه در بستر بود، تقاضاى قلم و كاغذى براى نوشتن وصيت نمود. چندتن از صحابه گرد بستر آن حضرت و زنان و فرزندش فاطمه(سلام الله عليها)در پس‏پرده‏اى حاضر بودند.
عمربن‏خطاب ماجرا را براى ابن عباس چنين نقل مى‏كند: ما نزد پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)حضور داشتيم، بين ما و زنان پرده‏اى آويخته‏شده بود. رسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)به سخن در آمده، گفت: «نوشت‏افزاربياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه با وجود آن هرگز گمراه‏نشويد.» زنان پيامبر از پس پرده گفتند: خواسته پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)رابرآوريد. من گفتم: ساكت‏باشيد! شما زنان همنشين پيامبر، هرگاه‏او بيمار شود، سيلاب اشك مى‏ريزيد و هرگاه شفا يابد، گريبان اورا مى‏گيريد! در همين حال رسول خدا گفت: «آنان از شمابهترند.»
بخارى مى‏نويسد: يكى از حاضران، سخن حضرت(صلي الله عليه و آله و سلم)را در حضورش رد كرد و گفت: درد براو غلبه كرده و نمى‏داند چه مى‏گويد .... و رو به ديگران گفت:قرآن نزد شماست، همان براى ما كافى است. در ميان حاضران اختلاف‏شد و به يكديگر پرخاش كردند. برخى سخن او را و برخى سخن رسول‏خدا(صلي الله عليه و آله و سلم)را تاكيد مى‏كردند. بدين ترتيب از نوشتن نامه جلوگيرى‏شد.
ابن‏عباس مى‏گويد: چه روزى بود روز پنجشنبه! ناخوشى پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)در آن روز شدت‏يافت. فرمود: كاغذ و قلمى بياوريد تا چيزى بنويسم كه پس از آن‏هرگز گمراه نشويد. يكى از افراد حاضر گفت: پيامبر خدا هذيان‏مى‏گويد! به پيامبر گفتند: آيا خواسته‏ات را برآوريم؟ فرمود: آيابعد از آنچه انجام شد!؟ بنابراين، پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) ديگر آن را نطلبيد. نيز ابن عباس گويد: .... در حضور پيامبر مشاجره‏اى صورت گرفت،گفتند: پيامبر را چه شده است، آيا هذيان مى‏گويد؟ از او پرسيدند. آنان سخن خود را تكرار كردند. حضرت فرمود: مرا به حال‏خود واگذاريد، زيرا حالت(درد و رنجى)كه من دارم از آنچه شمامرا به آن مى‏خوانيد(و نسبت مى‏دهيد) بهتر است. چون به پيامبرچنين گفتند و با يكديگر به گفتگو پرداختند، رسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)فرمود: از نزد من بيرون رويد. با وجود اعتراف عمر به اينكه گوينده آن سخن وى بوده است،همچنان اخبار اين موضوع در كتابها با تقطيع و تحريف نقل مى‏شودو جمله اهانت‏آميز وى يا نام او ذكر نمى‏شود و به توجيه آن‏پرداخته‏اند.
ابن‏ابى‏الحديد پس از پذيرش اخبار آن واقعه مى‏نويسد: البته اين رفتار از عمربن‏خطاب چندان دور از انتظار نبود. معاذالله كه قصد او ظاهر اين كلمه باشد; لكن جفا و خشونت ‏سرشت وى، او را به ذكر اين سخن واداشت كه نتوانست نفس‏خود را مهار كند. بنابراين نبايد بر او خرده گرفت، زيرا خدا او را چنين آفريده بود و او در اين رفتار خود اختيارى نداشت، چون‏نمى‏توانست طبيعت ‏خود را تغيير دهد. بهتر آن بود كه بگويد ناخوشى بيمارى بر پيامبر چيره شده است‏يا آنكه در غيرحال طبيعى(بيهوشى) سخن مى‏گويد. بايد از ابن‏ابى‏الحديد پرسيد: مگر تفاوت اين دو جمله با جمله ‏قبل چيست! هدف او از اظهار اين نسبت چه بود؟ چه بدى داشت كه پيامبر چيزى بنويسد كه جهانيان تا پايان روزگار از گمراهى برهند؟ آيا چيزى ارجمندتر از هدايت همه مردم تا پايان جهان وجود دارد؟ مصلحت چه امرى از اين بالاتر بود؟ چرا وقتى ابوبكر وصيت ‏به خلافت عمر مى‏كرد، عمر معتقد نبود كه‏او هذيان مى‏گويد! با آنكه مقام و شان پيغمبر را نداشت; حال‏آنكه ابوبكر در ضمن تحرير فرمان خلافت‏بيهوش شد و عثمان از ترس‏آنكه ابوبكر پيش از وصيت‏بميرد، فرمان را بدون آنكه ابوبكربفهمد، به نام عمر تمام كرد و وقتى ابوبكر به هوش آمد، آن راامضاء نمود! آيا فرمان و تقاضاى رسول گرامى(صلي الله عليه و آله و سلم)الزام آور نبود؟ چگونه تنهاعمر بدين نكته پى برد و اهل‏بيت‏حضرت از آن سخن، وجوب و الزام‏دانستند؟ آيا جايز است گفتارهاى الزامى رسول‏اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)را بدين گونه ردكرد، با آنكه روا نيست‏به حال بيمارى و احتضار در حضور مردمان‏عادى چنين با بى احترامى بلند سخن گفت؟! اينك رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم)پس از آن رفتار از نوشتن خوددارى كرد نه‏بدان سبب بود كه فرمان خويش را واجب مى‏دانست‏بلكه علت ديگرى‏داشت كه ذكر خواهيم كرد. آيا از ميان همه آنچه رسول گرامى اسلام(صلي الله عليه و آله و سلم)در مدت زندگى و درروزهاى پايانى عمر فرموده بود تنها همين جمله بود كه از غلبه‏بيمارى و .... صادر مى‏شد؟! چگونه در مورد فرمان بسيج‏سپاه‏اسامه و تاكيد و پيگيرى آن، كسى نسبت هذيان به پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)ندادو اين ماموريت را فقط به تاخير انداختند; چون با تاخير سپاه‏نيز به هدف خود مى‏رسيدند! به همين علت تا آخرين لحظه و حتى‏چهار روز بعد ازدرخواست قلم و كاغذ باز پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)نسبت‏به بسيج لشكر اسامه‏اصرار مى‏ورزيد و سرپيچى كنندگان را مورد لعنت قرار مى‏دهد، امابا چنين نسبتى مواجه نمى‏شود و آنان همچنان فرمان پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)راپا برجا مى‏دانند و بعد از انجام بيعت‏با مردم با قوت و اراده‏تمام، آن را به انجام مى‏رسانند!
وصيت ‏شفاهى پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) پس از اين اتهام مورد انكار و مخالفت ‏قرار نمى‏گيرد. در آخرين ساعات زندگى نيز چنان كه خود گويند: پيامبر دستور داد ابوبكر برود نماز گزارد و اين دستور را هذيان‏ياد نمى‏كنند! ابن‏ابى الحديد مى‏گويد: زمانى نزد ابوجعفر نقيب اخبار معتبر و صريح درباره خلافت على بن ابيطالب (عليه السلام)را بيان كردم و گفتم: بسيار بعيد مى‏دانم كه اصحاب پيامبر همگى يكدست ‏بكوشند تا دستور پيامبر را در اين باره ناديده گيرند و از آن جلوگيرى نمايند! چنانكه بعيد مى‏دانم كه براى از بين بردن يكى از اركان دين(مانند نماز و روزه) همدست‏شوند! نقيب(ضمن پذيرش همدستى اصحاب بر جلوگيرى از به خلافت رسيدن‏على‏بن ابيطالب(عليه السلام‏» در پاسخ گفت: آنان معتقد نبودند كه خلافت از شعاير مذهبى است و همانند ديگر احكام شرعى مثل نماز و روزه‏است. آنها مساله خلافت را همچون مسايل ديگر دنيوى مى‏پنداشتند ، مانند فرماندهى فرماندهان و تدبير جنگها و سياست رعيت پرورى. به همين سبب در صورتى كه در آن مسايل مصلحتى مى‏ديدند، از مخالفت ‏با دستورهاى پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)پروايى نداشتند.... .
واقعيت چنين نشان مى‏دهد كه حاضران در آن مجلس از آن فرمان‏جز الزام و وجوب استنباط نكردند و اگر جز اين بود كارشان به ‏اختلاف و دعوا نمى‏انجاميد. هر كس مى‏خواست‏ بدان عمل مى‏كرد و هركه نمى‏خواست عمل نمى‏كرد. اما چون گروه ناموافق نمى‏توانستند وجوب و الزام آن را بپذيرند و آنگاه آشكارا از آن سرپيچى ‏نمايند در اصل اينكه تقاضاى مورد نظر از روى عقل و حواس سالم‏ صادر شده است تشكيك كردند تا اصلا پيگيرى آن لازم نباشد. همان‏طور كه مردم هيچ گاه بهانه‏گيرى مريض بيهوده گو را دنبال‏نمى‏كنند!(دور از مقام نبوت)
مفاد وصيت چه بود؟ چرا از نوشتن آن جلوگيرى كردند؟
اين هر دو پرسش را عمر بن خطاب خود ناخواسته پاسخ داده است. او ضمن گفتگويش با ابن عباس مى‏گويد: رسول خدا ستايش زيادى از على مى‏نمود كه البته آن گفته‏ها چيزى‏را ثابت نمى‏كند و حجت نمى‏باشد. او (در حقيقت) مى‏خواست ‏با ستايش‏از على امت‏خود را بيازمايد(كه تا چه حد پيرو فرمان پيامبرخويش‏اند.)آن حضرت در هنگام بيمارى تصميم داشت در اين مورد تصريح نمايد، ولى من از آن جلوگيرى كردم.
و در روايت ديگر: رسول خدا خواست او را نامزد خلافت نمايد و من از ترس بروز فتنه مانع شدم. و پيامبر از درون من آگاه شد و (از اصرار برتقاضاى خود) خوددارى كرد.

پي نوشت ها :
 

1 . كسانى كه مشرفشده اند مى دانند اطراف مكه همه كوه است.
2 . ترجمه فارسى ج 11 / ص 14 .
3 . پروفسور ماسينيون , اسلام شناس و خاورشناس معروف, در كتاب سلمان پاك , در اصل وجود چنين شخصى , تا چه رسد به برخورد پيغمبر با او , تشكيك مى كند و او را شخصيتافسانه اى تلقى مى نمايد , مى گويد : بحيرا سرجيوس و تميم دارى و ديگران كه رواه در پيرامون پيغمبر جمع كرده اند اشباحى مشكوك و نايافتنى اند .
4 . تاريخ يعقوبى , ج 2 / ص 69 .
5 - سوره شعرا آيه 214 .
6 - ماههاى ذى القعده , ذى الحجه و محرم چون ماه حرام بود , ماه آزاد بود يعنى در اين ماهها همه جنگها تعطيل بود , دشمنان از يكديگر انتقام نمى گرفتند و رفت و آمدها در ميانشان معمول بود . در بازار عكاظ جمع مى شدند و حتى اگر كسى قاتل پدرش را كه مدتها دنبالش بود پيدا مى كرد , .به احترام ماه حرام متعرضش نمى شد
7 - سوره توبه , آيه 40 .
8 - سوره حشر , آيه 9 .
9- نوار مذكور در دست نيست ولى خلاصه داستان به نقل اهل سنت اين است كه عايشه همسر پيامبر هنگام بازگشت مسلمين از يك غزوه , در يكى از منزلها براى قضاى حاجت داخل جنگلى شد , در آنجا طوق (روبند) او به زمين افتاد و مدتى دنبال آن مى گشت و در نتيجه از قافله باز ماند و توسط صفوان كه از دنبال قافله براى جمع آورى از راه ماندگان حركت مى كرد , با تأخير وارد مدينه شد . به دنبال اين حادثه منافقين تهمتهايى را عليه همسر پيامبر شايع كردند .
10- . . مثلا يك وقتى شايع بود و شايد هنوز هم در ميان بعضيها شايع است , يك وقتى ديدم يك كسى مى گفت : اين فلسطينيها ناصبى هستند . (ناصبى (يعنى دشمن على عليه السلام . ناصبى غير از سنى است . سنى يعنى كسى كه خليفه بلا فصل را ابوبكر مى داند و على عليه السلام را خليفه چهارم مى داند و معتقد نيست كه پيغمبر شخصى را بعد از خود به عنوان خليفه نصب كرده است . مى گويد پيغمبر كسى را به خلافت نصب نكرد و مردم هم ابوبكر را انتخاب كردند . سنى براى اميرالمؤمنين احترام قائل است چون او را خليفه چهارم و پيشواى چهارم مى داند , و على را دوستدارد . ناصبى يعنى كسى كه على را دشمن مى دارد . سنى مسلمان است ولى ناصبى كافر است , نجس است . ما با ناصبى نمى توانيم معامله مسلمان بكنيم . حال يك كسى مىآيد مى گويد اين فلسطينيها ناصبى هستند . آن يكى مى گويد . اين به آن مى گويد , او هم يك جاى ديگر تكرار مى كند , و همين طور . اگر ناصبى باشند كافرند و در درجه يهوديها قرار مى گيرند . هيچ فكر نمى كنند كه اين , حرفى است كه يهوديها جعل كرده اند . در هر جايى يك حرف جعل مى كنند براى اينكه احساس همدردى نسبت به فلسطينيها را از بين ببرند . مى دانند مردم ايران شيعه اند و شيعه دوستدار على و معتقد است هر كس دشمن على باشد كافر است , براى اينكه احساس همدردى را از بين ببرند , اين مطلب را جعل مى كنند . در صورتى كه ما يكى از سالهايى كه مكه رفته بوديم , فلسطينيها را زياد مى ديديم , يكى از آنها آمد به من گفت : فلان مسأله از مسائل حج حكمش چيست ؟ بعد گفت من شيعه هستم , اين رفقايم سنى اند . معلوم شد داخل اينها شيعه هم وجود دارد . بعد خودشان مى گفتند بين ما شيعه و سنى هست . شيعه هم زياد داريم . همين ليلا خالد معروف شيعه است . در چندين نطق و سخنرانى خودش در مصر گفته من شيعه ام . ولى دشمن يهودى يك عده مزدورى را كه دارد , مأمور مى كند و مى گويد : شما پخش كنيد كه اينها ناصبى اند . قرآن دستور داده در اين موارد اگر چنين نسبتهايى نسبت به افرادى كه جزو شما هستند و مثل شما شهادتين مى گويند , شنيديد وظيفه تان چيست .
11 - نهج البلاغه , خطبه 150 .
12- (ويح(همان واى است كه ما مى گوييم اما (واى(در حال خوش و بش . در عربى يك(ويل(داريم و يك(ويح(. ما در فارسى كلمه اى بجاى (ويح(نداريم . وقتى مى گويند ويلك , اين در مقام تندى و شدت است . وقتى مى گويند و يحك , اين در مقام خوش و بش و مهربانى است .
13-.14-. 15-.16 - حجة الوداع در سال آخر عمر حضرت رسول دو ماه مانده به وفات ايشان رخ داده است . وفات حضرت رسول در بيست و هشتم صفر يا به قول سنيها در دوازدهم ربيع الاول اتفاق افتاده . در هجدهم ذى الحجة به غدير خم رسيده اند . مطابق آنچه كه شيعه مى گويد حادثه غدير خم دو ماه و ده روز قبل از وفات حضرت روى داده و مطابق آنچه كه سنيها مى گويند اين حادثه دو ماه و بيست و چهار روز قبل از رحلت حضرت رسول اتفاق افتاده است .
17 - سوره مائده , آيه 67 .

 
امتیاز دهی
 
 

بيشتر


تعداد بازديد اين صفحه: 2451
خانه | بازگشت | حريم خصوصي كاربران |
Guest (PortalGuest)

دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم (شعبه اصفهان)
مجری سایت : شرکت سیگما